پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۳۷ ب.ظ

تو مرکزِ جهان نیستی!

اخلاق‌گرایی در داستان‌های ناتانیل هاثورن با تکیه بر داستان کوتاه «ویکفیلد»


تو مرکزِ جهان نیستی!


شاید برای همه‌ی ما دستِ‌کم یک‌بار پیش آمده که دوست داشته‌ایم مدتی ناپدید شویم تا اثرِ نبودن‌مان را بر مجموعه‌ی اطراف و اطرافیانِ خود ببینیم. اما معمولاً این تمایل را در حد یک فکر نگه‌داشته و جامه‌ی عمل نپوشانده‌ایم. نهایتاً اگر این احساس خیلی قوی بوده باشد، چند روزی تلفن همراه‌مان را خاموش کرده‌ و منتظر عکس‌العمل‌ها مانده‌ایم.

«صدبار بهت زنگ زدم، چرا خاموشی؟ دلم هزار راه رفت!»

«کجایی تو؟ زا به راه شدیم که!»

«کم کم داشتم نگرانت می‌شدم.»


....


📖در الف‌یا بخوانید:


📚«تو مرکز جهان نیستی!» در کتابخانه‌ی الف‌یایی‌ها، مروری بر داستان «ویکفیلد» نوشته‌ی «ناتانیل هاثورن» است که #معصومه_انواری_‌اصل به بهانه‌ی آن، اخلاق در نوشته‌های نویسنده را مورد بررسی قرار داده است:

📎http://alefyaa.ir/?p=9180





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۳۷
معصومه انواری اصل
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۳۶ ب.ظ

بیست



کلپَک1 از در و دیوار خانه بالا می‌رفت. از وقتی غلام او را با یک جفت چَپَلی2 و یک شیله‌ی3 سفید از خانه‌ی پدری‌اش کنده بود و آورده بود اینجا؛ همیشه همینطور بود. اما مشکل اصلاً کلپک نبود. مشکل خودِ غلام بود. مخمل، جاری‌اش، همیشه درِ گوشش میگفت: «تو خوب با این غلام دووم میاری زلیخا!»

غلام سرش درد می‌کرد برای جنگ و دعوا. تند بود و عصبی و بداخلاق. سرِ هیچ کاری دوام نمیاورد و به ماه نرسیده با یکی درگیر می‌شد و عذرش را می‌خواستند. ماهیگیری هم که می‌رفت، جای ماهی، با سر و صورت خونین و مالین برمیگشت خانه. کم‌حوصله بود و به امورات خانه نمی‌رسید. زلیخا همیشه یک‌دستش به کار بود و یک دستش به چهار بچه‌ی قد و نیم‌قد.

روزی که همراه غلام آمده بود توی این خانه و زنها دورش را گرفته بودند به به‌به و چه‌چه، شنیده بود که زنِ علی‌داد، به غلام گفته بود «اسمش چیه؟» غلام سرخ شده بود و گفته بود «زلیخا.»

زنِ علی‌داد گفته بود «واقعا هم زلیخاست!» بعد هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود که: «شانس آوردیا وگرنه کی به تو زن می‌داد، حالا یه کم بِچِمَک4!» و زده بود زیر خنده. هرچه هم زنِ علی‌یار، پِنجِروک5 گرفته بود ازش، کوتاه نیامده بود: «مگه دروغ میگم؟ این غلام با مادرش هم سازش نداره. بیچاره دختره.»

زلیخا کف دستش را بو نکرده بود اما وقتی غلام را شناخت و دانست که زنِ علی‌داد پُر بیراه نگفته، خودش را نباخت و از تک و تا نیفتاد. غلام تقریباً همیشه بیکار بود و نانی سر سفره نمیاورد. توی خانه هم که بود یا داشت با زلیخا یکی به دو میکرد یا با بچه‌ها. زلیخا این وضع را که دید دست به کار شد. از بافندگی و خیاطی که یادگار مادرش بود، گرفته تا ماهی و سبزی پاک کردن برای این و آن. هرکاری ازش برمیامد میکرد.

مخمل، تا می‌نشست کنارش، سوژه‌اش غلام بود: «شوهرم میگه خدا میدونه این زلیخا چجوری با داداش غلامِ ما سَر میکنه!»

زلیخا به هیچ‌کس رو نمیداد که بدِ غلام را بگوید: «نه داداجان، غلامم مرد بدی نیست، بنده‌ی خدا یتیمی کشیده، سختی کشیده. وگرنه گِنوغ6 نیست که خدای‌نکرده.»

مخمل دست‌بردار نبود: «والا هرکی جای تو بود  تا حالا سر به بیابون گذاشته بود از دست این.»

جاریِ دیگرش هم تا از راه می‌رسید به وضع خانه پیله می‌کرد: «زلیخا، تو خیلی صبوری به خدا، وگرنه هیشکی توی این لونه موش نمی‌مونه. به غلام بگو یه دستی به سر و روی خونه بکشه. نشد که.»

«داداجان، غلام بنده‌خدا دستش خالیه، وگرنه از تنبلیش نیست.»

جاری‌اش می‌خندید: «مثل آدم کار کنه، دستش خالی نمی‌مونه!»

زلیخا ده دوازده سال بود که با همین وضع می‌ساخت. مدام هم به این و آن جواب پس می‌داد. اما امروز که غلام، سرِ ماهیگیری، برای هزارمین بار با حسن‌علی صیاد، درگیر شده بود و با تور پاره و صورت کبود برگشته بود خانه، تا چشمش افتاد به غلام، اشک امانش را برید. شیله را انداخت سرش. هوای گرم و شرجی را بیخیال شد و از کوچه پس‌کوچه‌ها رفت خانه‌ی خاله‌اش حمیرا. از وقتی مادرش مرده بود، سنگ صبورش شده بود خاله حمیرا. پیرزن، شوهرش مرده بود و بچه‌هایش همه رفته بودند سر خانه و زندگی‌شان. عصازنان در را باز کرد. زلیخا بی‌مقدمه خودش را انداخت توی آغوشش و زار زار گریه کرد. حمیرا کشاندش داخل خانه. آرام‌اش کرد و برایش چای ریخت. گفت: «حتماً دوباره غلام با کسی درگیر شده. ها؟»

زلیخا چشم‌هایش سرخ بود و فین فین می‌کرد. سر تکان داد: «سر به راه نمی‌شه خاله‌جان..»

حمیرا پای چپش را با آه و ناله دراز کرد و مالیدش. چشم دوخت به زلیخا: «آدمِ بیست، چندتا دیدی تا حالا ای دُخت‌؟»

زلیخا زل زد به او:«آدمِ بیست؟»

حمیرا روسری‌ گلدارش را از سر باز کرد. گیس‌های کم‌پشت و سفیدش نمایان شد. گفت: «آدمی که بیست باشه و بی‌مشکل، نیست! خیلی خودمونو بکشیم، نمره‌ی ده دوازده میگیریم. تو به غلام نمره‌ی چند میدی؟»

زلیخا شیله را از روی سرش سُر داد روی گردنش. دست کشید به فرش: «نمیدونم.»

حمیرا اشاره کرد به چای، که سرد نشود. زلیخا گفت: «خیلی تنده، کم‌حوصله‌ست..» دستی کشید به صورتش. با انگشت‌هایش ور رفت.

حمیرا قندان را گذاشت جلوی دستِ زلیخا.

زلیخا گفت: «ولی...خب معتاد نیست. بدبین نیست. دوست داره کار کنه. کتک نمیزنه. هیز نیست..» قندی از قندان برداشت.

حمیرا پای راستش را هم آرام دراز کرد: «خوبه دیگه. با نمره ده هم میشه زندگی کرد زُلی‌جان. کم‌کم دوازده، سیزده میشه.» گربه‌ای از چهارتا7 گذشت. «نه رومی هست، نه زنگی. همه چی وسطه زُلی‌جان. شوهر، بچه، زندگی، فامیل، دوست..»

زلیخا قند را گذاشت توی دهانش. استکان چای را برداشت.

حمیرا گفت: «قبولش کن. با همین نمره‌ی کم.»

زلیخا سکوت کرد. چای‌اش را خورد و شیله را انداخت روی سرش. گفت: ‌»باید برم خاله‌جان. یه مقدار خاکشیر هست باید تمیز کنم برای مخمل‌خانم. غلام رو که با اون وضع دیدم، ول کردم اومدم. برم که بچه‌ها خرابش نکنن.» بلند شد و از خاله خداحافظی کرد. راهِ آمده را برگشت. در، نیمه‌باز بود. رفت تو. غلام نشسته بود توی حیاط و خاکشیر تمیز می‌کرد. فاطمه، دختر کوچکش هم نشسته بود کنار او. او را دیدند. فاطمه دوید طرفش و بغلش کرد. غلام به او نگاه کرد و زود سرش را انداخت پایین. چند دانه عرق روی پیشانی‌اش نشست. زلیخا ایستاد و تماشایش کرد. غلام دوباره سرش را بالا کرد. زلیخا بهش لبخند زد و گفت سلام.



1. مارمولک

2. دمپایی

3. چادر

4. برقص

5. نیشگون

6. دیوانه

7. ایوان

(لغات بندری)



منتشر شده در نشریه آشنا، مهر و آبان ۹۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۶
معصومه انواری اصل
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۳۲ ب.ظ

برای خاطر صفورا


هوش و حواس برایش نمانده بود. چند دقیقه پیش که رسول‌جگر مثل همیشه ازش پنج نخ بهمن خواسته بود و او جایِ بهمن، فروردین داده بود بهش، خودش هم جا خورده بود. رسول، کار هر روزه‌اش بود که اول صبح، جگرکی را باز نکرده، بیاید جیره‌ی سیگارش را از او بگیرد و با آن موهای فرفری و سبیل‌های زردِ کم‌پشت، بزند روی شانه‌ی او و بلند؛ جوری که غلام‌خسیس بشنود، بگوید: «کور بشه چشم حسودت پیرمرد! ماشاالله به تو!» اما امروز فروردین‌ها را که توی دستش دیده بود؛ زل زده بود به او و سرش را آورده بود نزدیک: «چیزی شده عموجواد؟ برگشتی سرِ خونه‌ی اول که.» سیگارها را گرفته بود طرفش: «ما فروردین رو‌ رد کردیم عموجون..»

چه میتوانست بگوید به رسول؟ جز اینکه لبخند تلخی بزند و دست‌لرزان سیگارها را ازش پس بگیرد و پیری را بهانه کند؟ 

از شش ماه پیش که دختر کوچکش صفورا، با دو دخترش، سیاه و کبود، آمده بود خانه‌ی او برای طلاق؛ هرچه پس‌انداز داشت همه را داده بود سیگار و خرت و پرت، و بساط کرده بود اینجا، تا صفورا مجبور نشود راه بیفتد این‌ور و آن‌ور دنبالِ کار. دو سه روز نگذشته؛ غلام‌خسیس که سوپرمارکتش همان بغل بود کلید کرده بود به او که «اینجا بساط نکن آقاجان، به اندازه کافی اوضاع ما کِساد هست!» بعد هم یکی یکی مغازه‌دارها با غلام حرفشان شده بود که «چیکار داری به بنده‌خدا، روزی دست خداست..»، رسول؛ که از همه بیشتر از غلام کُفری بود و دلش برای عموجواد میسوخت، هر روز دیالوگ‌اش را تکرار میکرد که دماغِ غلام را بسوزاند.

دیروز، ملیکه -زنش- گریان آمده بود خانه و گفته بود جمشید -شوهرِ صفورا- چو انداخته توی محل که مُچِ صفورا را سرِ قرار با یک مردکه‌ی گردن‌کلفت گرفته و برای همین کتکش زده و برای همین هم رفته برای خودش یک زنِ دیگر گرفته. 

صفورا این را که شنیده بود جابه‌جا ولو شده بود کفِ زمین. دخترها جیغ و داد کرده بودند برای مادرشان و ملیکه واویلا راه انداخته بود. او مطمئن بود که این وصله‌ها به صفورا نمی‌چسبد ولی تمام تن‌اش از فکرِ حرفِ مردم عرق کرده بود. می‌دانست که جمشید دستِ پیش گرفته پس نیفتد. صفورا بهش گفته بود که جمشید زن‌باره‌ست و هزاربار مُچ‌اش را گرفته ولی بخاطر آبرویش به کسی چیزی نگفته. حالا او چه کاری ازش برمیامد؟ با این دروغِ کثیف چه می‌کرد؟ سرِ پیری چه‌ها که ندیده بود. حالش دگرگون بود و هوش و حواسش رفته بود. دلش برای دخترش صفورا پر پر میزد؛ مگر نه اینکه دختر، جانِ باباست؟ جانش در خطر بود و نمیدانست چه کند...



منتشر شده در نشریه خانواده شاد، بهمن و اسفند ۹۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۲
معصومه انواری اصل
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۲۲ ب.ظ

مُردنی



 چندروزی بود به تصمیمش فکر می‌کرد. مثل همیشه ساکت و بی‌سر و صدا. اولین بار بود جرأت میکرد به فرار فکر کند. 

ده تا بچه‌ی‌ قد و نیم‌قد بودند توی یک چاردیواری قدیمی با دو اتاق و یک حیاط کوچک. هر ده نفرشان مثل سگ از شاپور می‌ترسیدند؛ یک آدم گنده‌ی کچل با سبیل‌هایی تا بناگوش؛ صورت و دست‌هایی پر از خط و خش؛ و نگاهی زاغ و خشمگین. همیشه‌ی خدا مثل ناظم مدرسه، با ترکه بالای سرشان رژه میرفت. صبح‌ها با لگد و تشر بیدارشان میکرد، یک لقمه نان و پنیر می‌داد دست‌شان و یاعلی. باید دست میثم را میگرفت و می‌رفت سرِ بساط. زندگی در آن خانه‌ی درب و داغان، با لباس‌هایی پاره پوره، با لقمه نانی که سیرشان نمی‌کرد و حسرتی که از زندگی بچه‌های اطرافش داشت همه یک طرف؛ رفتاری که شاپور با میثم- برادرش- داشت هم طرف دیگر. این یکی، قد همه‌ی آن قبلی‌ها اذیتش می‌کرد. شاپور شش سال پیش، او و میثم را از مادر معتادشان خریده بود.

میثم ضعیف بود و کم‌خوراک. تند و تند مریض می‌شد و همیشه‌ی خدا سرفه میکرد. شاپور مدام می‌گفت فقط بخاطر او دارد میثم را تحمل می‌کند؛ لیچار بار میثم میکرد و او را جلوی همه کنف میکرد. 

مدتی بود که سرفه‌های شبانه‌ی میثم زیاد شده بود. چند بار با ترس و لرز رفته بود پیش شاپور و ازش خواسته بود میثم را ببرند دکتر. شاپور ترکه برداشته بود و تهدیدش کرده بود که دارد زیادی حرف می‌زند. گفته بود مگر پول علف خرس است که برای آن مردنی خرج کند. داد و بیداد کرده بود که مادرِ فلان فلان شده‌شان این آش را پخته و به او ربطی ندارد و رفتارش با میثم دشمنانه‌تر شده بود. چند‌شب پیش هم او را کشیده بود کنار. در کمال تعجب چند هزار تومان چپانده بود توی جیبش. به رویش خندیده بود. گپ زده بود باهاش. آخر سر اصل حرفش را زده بود که میثم فقط مایه‌ی دردسر و اذیت است و باید از شرش خلاص شوند. پیش چشم‌های متعجب او پیشنهاد داده بود که با هم میثم را ببرند یک جای دور و توی امامزاده‌ای جایی رهایش کنند. دلداری داده بود که در آن صورت شاید یک خانواده‌ی مرفه ببرندش و حتی درمانش کنند. ننه‌من‌غریبم بازی درآورده بود که همه‌ی‌ درآمد آنها به خرج خورد و خوراکشان هم نمیرسد و او پولی ندارد خرج دکتر دوای میثم بکند. گفته بود خوب به حرف‌هایش فکر کند و تا آخر هفته هم بهش مهلت داده بود. او مثل همیشه فقط در سکوت به شاپور نگاه کرده بود. 

حالا دو روز به آخر هفته، فکرهایش را کرده بود. شاپور گفته بود همه‌جا بپّا گذاشته که اگر یکی‌شان بخواهد دَر برود مچ‌اش را بگیرند و تا میخورد بزنندش. هر روز یادآوری‌شان می‌کرد و آن‌قدر می‌ترساندشان که در طول همه‌‌ی‌ این سال‌ها هیچ‌کدام جرأت نکرده بودند به فرار فکر کنند. اگر او فرار می‌کرد شاخ شاپور شکسته می‌شد. 

صبح با لگد‌های شاپور و سر و صدای بچه‌ها بیدار شد. شاپور با شکم بر‌آمده ایستاده بود بالای سرش: «این حیف نونم بیدار کن بزمجه، زودباشین هزارتا کار داریم!» و با ابروهای گره‌کرده به میثم اشاره کرد: «زودتر فکراتو بکن. من جمعه میندازمش ماشین میبرمش.» و رفت به طرف آشپزخانه. 

به چهره‌ی زرد و بیمار میثم نگاه کرد. زیر چشم‌هایش گود بود. یک قطره اشک از چشمش سُر خورد و افتاد توی موهای میثم. بیدارش کرد. لقمه‌ی نان و پنیرشان را از شاپور گرفتند. خورده نخورده، جعبه‌ی کهنه‌اش را زد زیر بغل، دم‌پایی‌های زهوار دررفته‌اش را پوشید، دست میثم را گرفت و آمد توی خیابانی که شاپور برایش تعیین کرده بود. جعبه را گذاشت جلویش و میثم را بغل کرد.

باید شانس‌اش را امتحان میکرد. نمی‌توانست بنشیند تا شاپور میثم را سر به نیست کند. فکر نبودِ میثم دیوانه‌اش میکرد. نقشه این‌‌طور بود که به بهانه‌ی سرفه‌های میثم بپّاها را بپیچانند و بروند درمانگاهی که در خیابان کناری بود، بعد از آنجا با میثم تاکسی بگیرند و در بروند. به بقیه‌اش فکر نکرده بود؛ هرچه میشد مهم نبود؛ فقط از شاپور بگریزند؛ از کابوسِ جدا شدن از میثم. 

آرام در گوش میثم، نقشه را زمزمه کرد. گفت چون امکان دارد بپّاهایِ شاپور سر برسند، باید حسابی سرفه کند و حال‌خراب به نظر بیاید. دل توی دلش نبود. زیرچشمی اطراف را می‌پایید. میثم داشت خوب نقش‌اش را بازی می‌کرد. تا جایی‌که چند رهگذر بهش گفتند ببردَش درمانگاه. آنقدر سرفه میکرد که کم‌کم همه دورشان جمع شدند. مردی با ریش جوگندمی و لباس تر و تمیز، میثم را از بغل او کشید بیرون و گفت او هم بساطش را جمع کند دنبال او بیاید، بروند درمانگاه. قند توی دلش آب شد. نقشه داشت خوب پیش میرفت. مرد راه افتاد. مردم پراکنده شدند. بساط را جمع کرد و رسید بهشان. صدای مرد را می‌شنید: «داداشته؟ بابا ننه ندارید شما؟ جگر آدم کباب میشه برا این بچه...» 

اطراف را می‌پایید. صدای گرومپ گرومپ قلب خودش را می‌شنید. میثم حسابی سرفه و بی‌تابی می‌کرد.

مرد تند تند قدم برمی‌داشت. رهگذرها زل میزدند بهشان. دلش می‌خواست همه چیز را به مرد بگوید. خیابان اول تمام شد و خبری از بپاها نبود. صورتش گل انداخته بود. تنش یخ کرده بود. وارد خیابان درمانگاه شدند. میثم نا نداشت دیگر. سرفه‌هایش یک در میان و ضعیف شده بود. بدنش میلرزید. مرد تقریباً میدوید. او هم میدوید. نزدیک درمانگاه با بند و بساطش خورد زمین. مرد رفت داخل درمانگاه. او بلند شد و جعبه‌اش را جمع و جور کرد. مردی جلویش ظاهر شد. دلش هُری ریخت. یک خط عمیق روی لُپ مرد بود که به سیاهی میزد. گفت بی‌حرفِ اضافه برگردد سر بساطش وگرنه کتک میخورد. زل زد به ورودی درمانگاه. مرد یقه‌اش را گرفت و هل‌اش داد: «بجنب نفله!» تعادلش را حفظ کرد. گفت: «میثم...» مرد زیر لب گفت: «من هواشو دارم!» 

خیره شد توی چشم‌های مرد. می‌دانست اگر برود سر بساط، مرد میثم را از درمانگاه یک‌راست ‌می‌برد جایی که عرب نی بیاندازد. تمام توانش را جمع کرد. جعبه را پرت کرد طرف مرد و دوید به طرف درمانگاه. مرد با یک حرکتِ سریع، پایش را گذاشت جلوی پای او. با صورت محکم خورد زمین. مرد بلندش کرد. اطراف را پایید و چاقوی توی دستش را به او نشان داد و هل‌اش داد به طرف بساط. خون از دماغ و لبش جاری بود. 

صدای آژیر پلیس به گوش می‌رسید.  

 


منتشر شده در نشریه خانواده شاد، آذر ۹۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۲۲
معصومه انواری اصل
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ

گوژپشتی در تاریکی



سوما کنار دیوار ایستاده. هوا ابری است. باد می‌پیچد به پر و پای روسری‌اش. چشم دوخته به زمین. کیف سورمه‌ای‌اش را محکم چسبیده: «به خدا اگه یه بار دیگه خواستگار بیاد بگم نه، بابا منو می‌کشه. حتمأ می‌کشه آراز! پس چرا کار پیدا نمیکنی؟» کف دستش را میکشد به مانتویش. صورتش درهم است.


آراز نشسته توی کانکس؛ کنارِ هیوا.

آسو شالِ دور کمرش را محکم میکند. مردی چهل‌و چند ساله. دستی میکشد به سبیل‌هایش. یک پایش را جمع میکند توی شکمش. رو میکند به جمع؛ حدود پانزده نفر پیر و جوان: «هیچکدوم نباید از جمع جدا بشین. چشم‌تون به من و نگهبانِ راه باشه. مخصوصأ تقاطع مرز ایران و عراق. اونجا گیرِ هنگِ مرزی بیفتین کارِتون ساخته‌ست. شنیدی آراز؟»

آراز سر تکان میدهد. هیوا می‌پرد وسط: «من حواسم بهش هست آسو. بچه زرنگیه. هرچی باشه لیسانسه‌ی گروه ماست.»

و توی صورت آراز میخندد.

هوا دم کرده. لپ‌هایِ آراز گل انداخته. کفِ دستش را می‌مالد به پشتِ آن یکی. همه دارند پچ پچ میکنند. هیوا آرنج می‌زند به پهلوی او: «خودم باهاتم، فکرشو نکن.»

آسو برپا میدهد. همه از کانکس می‌روند بیرون. همهمه می‌شود. آراز و هیوا بارها را روی پشت‌ خودشان سوار می‌کنند. کاروان از راهِ مال‌رو راه می‌افتد. آراز از سنگینیِ بار خم شده و بلند نفس می‌کشد. هیوا زیرچشمی نگاهش میکند: «عب نداره، بار اولته، کم کم عادت میکنی.» آراز خسته نگاه میکند: «فقط صدتومن؟ لعنت به این زندگی!» راه سربالایی و سنگلاخ است.



آراز پتو را کشیده روی سرش. سوز می‌آید از لایِ پنجره. صدای جیرجیرک توی گوشش صدا میکند. تقه‌ی درِ اتاق بلند می‌شود. پتو را می‌زند کنار. مادرش با موهای به هم ریخته می‌آید تو. آراز توی رختخواب می‌نشیند. خیره می‌شود. سوز سرما پشتش را می‌لرزاند. مادر می‌نشیند کنار رختخواب او: «خواب بودی آراز؟» آراز سر تکان میدهد. خطوطِ چهره‌ی مادر تویِ نورِ شب‌خواب، عمیق است. آراز نگران می‌شود: «چیزی شده؟» مادر دست می‌کشد روی زانویش. صدایش هارمونیِ غم دارد: «داروهای بابات تموم شده. امروز دارو نداشت بهش بدم.» آه می‌کشد: «حالا این هیچی. گلاره، مادرشوهرِ روژان، امروز بهم زنگ زد. میخوان عید مبعث روژان رو ببرن. جهیزیه رو چیکار کنم مادر؟» آراز دستش را میگذارد روی زانوی مادر. قطره اشکی از چشم مادر می‌افتد روی دستِ آراز.

آراز عصبی می‌شود. بلند میشود. تند میرود به طرفِ درِ اتاق. مادر ناله میکند: «آراز؟ سرده مادر. کجا؟»



نشسته‌اند کنار آتش. سوز پاییزی امانشان را بریده. غروب است. بارها را گذاشته‌اند زمین. هرکس گوشه‌ای وا رفته. سر و صورت‌ها خاکی و ژولیده. آراز کفش از پا درآورده و به تاول‌های پایش نگاه میکند. هیوا تخم‌مرغ‌های آب‌پز را از توی پلاستیک سیاه درمی‌آورد. آراز غر می‌زند: «این همه دره و رودخونه و بالا و پایینو با این بارِ سنگین میریم برای صد تومن!» 

هیوا صدایش خش دارد: «نق نزن. ببخشید که کارِ مدیریتی نداشتیم بهت بدیم.» آراز زیر لب فحش میدهد و پاهایش را دراز میکند. هیوا تخم‌مرغی را پوست میکَند. میگذارد توی نان و میدهد دست آراز: «بخور زیاد حرف نزن. کولبَری همینه. برو خداروشکر کن همینم هست.» آراز رو برمی‌گرداند. دست می‌کشد به کمرش: «با این وضع هیچ کاری از پیش نمی‌برم. حتی داروهای بابامم نمیتونم بخرم...» باد موهایش را پریشان میکند.



سوما ایستاده جلویش و زار زار گریه میکند. آستینِ لباسش را مدام می‌کشد به بینی‌اش. چشم‌هایش سرخ است. روسریِ آبی سر کرده. هق هق میکند: «باید فراموشت کنم آراز...»

آراز دست کرده توی جیبش و ماتش برده. لبهایش چسبیده‌اند به هم. باران می‌بارد.



آسو داد می‌کشد: «بلند شین راه بیفتین. دیر شد!»

هیوا دارد بارِ آراز را روی پشتش محکم میکند. آراز به سختی روی پا بند است: «پاهام داغونه هیوا. نمیدونم دووم میارم تا آخرش یا نه..» هیوا می‌زند روی شانه‌اش: «نترس پهلوون.»

کاروان راه می‌افتد. راه سربالایی است. سنگریزه‌ها از زیر پایشان می‌غلتند و میروند ته دره‌ها. بینی و لپ‌هایشان از سرما سرخ است. به یک دسته‌ گوژ‌پشت در تاریکی می‌مانند.



آراز کلید می‌اندازد توی قفل. در باز میشود. روژان نشسته‌ است توی حیاط. آراز زل می‌زند بهش. چشم‌ها و بینیِ روژان سرخ است. بلند میشود و با صدایی که شبیه صدای خودش نیست به آراز سلام میکند. بعد هم بی‌معطلی میرود داخلِ خانه. مادر سرش را از پنجره‌ی اتاق می‌آورد بیرون: «آراز تویی مادر؟» و با چشم و ابرو اشاره میکند به روژان و سر تکان میدهد.



دست‌هایش از سوزِ باد بی‌حس است. پاهایش همراهی‌اش نمی‌کند. کمرش از پایین تا خودِ نخاع تیر میکشد. نفس نفس میزند. موهایش ژولیده‌اند. صورت و لباس‌هایش پر از خاک است. پاهایش شل می‌شوند و می‌نشیند روی زمین. آسو داد می‌کشد سرش: «پاشو آراز! مارو توی دردسر ننداز.»

هیوا می‌آید کنارش می‌ایستد: «پاشو آراز. اینجا مرزه. باید مثل برق رد شیم. وگرنه گیر میفتی. پاشو!» دستش را میگیرد طرفِ او. با کمکِ هیوا بلند میشود. چند قدم که برمیدارد دوباره بی‌اختیار می‌افتد کف زمین. همه‌ی دنیا دور سرش میچرخد...



منتشر شده در نشریه خانواده شاد، دی ۹۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۲۱
معصومه انواری اصل