گوژپشتی در تاریکی
سوما کنار دیوار ایستاده. هوا ابری است. باد میپیچد به پر و پای روسریاش. چشم دوخته به زمین. کیف سورمهایاش را محکم چسبیده: «به خدا اگه یه بار دیگه خواستگار بیاد بگم نه، بابا منو میکشه. حتمأ میکشه آراز! پس چرا کار پیدا نمیکنی؟» کف دستش را میکشد به مانتویش. صورتش درهم است.
آراز نشسته توی کانکس؛ کنارِ هیوا.
آسو شالِ دور کمرش را محکم میکند. مردی چهلو چند ساله. دستی میکشد به سبیلهایش. یک پایش را جمع میکند توی شکمش. رو میکند به جمع؛ حدود پانزده نفر پیر و جوان: «هیچکدوم نباید از جمع جدا بشین. چشمتون به من و نگهبانِ راه باشه. مخصوصأ تقاطع مرز ایران و عراق. اونجا گیرِ هنگِ مرزی بیفتین کارِتون ساختهست. شنیدی آراز؟»
آراز سر تکان میدهد. هیوا میپرد وسط: «من حواسم بهش هست آسو. بچه زرنگیه. هرچی باشه لیسانسهی گروه ماست.»
و توی صورت آراز میخندد.
هوا دم کرده. لپهایِ آراز گل انداخته. کفِ دستش را میمالد به پشتِ آن یکی. همه دارند پچ پچ میکنند. هیوا آرنج میزند به پهلوی او: «خودم باهاتم، فکرشو نکن.»
آسو برپا میدهد. همه از کانکس میروند بیرون. همهمه میشود. آراز و هیوا بارها را روی پشت خودشان سوار میکنند. کاروان از راهِ مالرو راه میافتد. آراز از سنگینیِ بار خم شده و بلند نفس میکشد. هیوا زیرچشمی نگاهش میکند: «عب نداره، بار اولته، کم کم عادت میکنی.» آراز خسته نگاه میکند: «فقط صدتومن؟ لعنت به این زندگی!» راه سربالایی و سنگلاخ است.
آراز پتو را کشیده روی سرش. سوز میآید از لایِ پنجره. صدای جیرجیرک توی گوشش صدا میکند. تقهی درِ اتاق بلند میشود. پتو را میزند کنار. مادرش با موهای به هم ریخته میآید تو. آراز توی رختخواب مینشیند. خیره میشود. سوز سرما پشتش را میلرزاند. مادر مینشیند کنار رختخواب او: «خواب بودی آراز؟» آراز سر تکان میدهد. خطوطِ چهرهی مادر تویِ نورِ شبخواب، عمیق است. آراز نگران میشود: «چیزی شده؟» مادر دست میکشد روی زانویش. صدایش هارمونیِ غم دارد: «داروهای بابات تموم شده. امروز دارو نداشت بهش بدم.» آه میکشد: «حالا این هیچی. گلاره، مادرشوهرِ روژان، امروز بهم زنگ زد. میخوان عید مبعث روژان رو ببرن. جهیزیه رو چیکار کنم مادر؟» آراز دستش را میگذارد روی زانوی مادر. قطره اشکی از چشم مادر میافتد روی دستِ آراز.
آراز عصبی میشود. بلند میشود. تند میرود به طرفِ درِ اتاق. مادر ناله میکند: «آراز؟ سرده مادر. کجا؟»
نشستهاند کنار آتش. سوز پاییزی امانشان را بریده. غروب است. بارها را گذاشتهاند زمین. هرکس گوشهای وا رفته. سر و صورتها خاکی و ژولیده. آراز کفش از پا درآورده و به تاولهای پایش نگاه میکند. هیوا تخممرغهای آبپز را از توی پلاستیک سیاه درمیآورد. آراز غر میزند: «این همه دره و رودخونه و بالا و پایینو با این بارِ سنگین میریم برای صد تومن!»
هیوا صدایش خش دارد: «نق نزن. ببخشید که کارِ مدیریتی نداشتیم بهت بدیم.» آراز زیر لب فحش میدهد و پاهایش را دراز میکند. هیوا تخممرغی را پوست میکَند. میگذارد توی نان و میدهد دست آراز: «بخور زیاد حرف نزن. کولبَری همینه. برو خداروشکر کن همینم هست.» آراز رو برمیگرداند. دست میکشد به کمرش: «با این وضع هیچ کاری از پیش نمیبرم. حتی داروهای بابامم نمیتونم بخرم...» باد موهایش را پریشان میکند.
سوما ایستاده جلویش و زار زار گریه میکند. آستینِ لباسش را مدام میکشد به بینیاش. چشمهایش سرخ است. روسریِ آبی سر کرده. هق هق میکند: «باید فراموشت کنم آراز...»
آراز دست کرده توی جیبش و ماتش برده. لبهایش چسبیدهاند به هم. باران میبارد.
آسو داد میکشد: «بلند شین راه بیفتین. دیر شد!»
هیوا دارد بارِ آراز را روی پشتش محکم میکند. آراز به سختی روی پا بند است: «پاهام داغونه هیوا. نمیدونم دووم میارم تا آخرش یا نه..» هیوا میزند روی شانهاش: «نترس پهلوون.»
کاروان راه میافتد. راه سربالایی است. سنگریزهها از زیر پایشان میغلتند و میروند ته درهها. بینی و لپهایشان از سرما سرخ است. به یک دسته گوژپشت در تاریکی میمانند.
آراز کلید میاندازد توی قفل. در باز میشود. روژان نشسته است توی حیاط. آراز زل میزند بهش. چشمها و بینیِ روژان سرخ است. بلند میشود و با صدایی که شبیه صدای خودش نیست به آراز سلام میکند. بعد هم بیمعطلی میرود داخلِ خانه. مادر سرش را از پنجرهی اتاق میآورد بیرون: «آراز تویی مادر؟» و با چشم و ابرو اشاره میکند به روژان و سر تکان میدهد.
دستهایش از سوزِ باد بیحس است. پاهایش همراهیاش نمیکند. کمرش از پایین تا خودِ نخاع تیر میکشد. نفس نفس میزند. موهایش ژولیدهاند. صورت و لباسهایش پر از خاک است. پاهایش شل میشوند و مینشیند روی زمین. آسو داد میکشد سرش: «پاشو آراز! مارو توی دردسر ننداز.»
هیوا میآید کنارش میایستد: «پاشو آراز. اینجا مرزه. باید مثل برق رد شیم. وگرنه گیر میفتی. پاشو!» دستش را میگیرد طرفِ او. با کمکِ هیوا بلند میشود. چند قدم که برمیدارد دوباره بیاختیار میافتد کف زمین. همهی دنیا دور سرش میچرخد...
منتشر شده در نشریه خانواده شاد، دی ۹۶