پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ب.ظ

سکوتِ چوب‌کبریت‌ها

از این به بعد هرکس در مورد این چیزها حرفی بزند، با بی خیالی سرم را می‌اندازم پایین و چیزی نمی‌گویم یا اینکه زُل می‌زنم تویِ چشمهای طرف و لبخندزنان درصدِ سفیدیِ چشمهایش را نسبت به سیاهیِ آن می‌سنجم و یا اگر این حرف زدن تویِ خیابانی، کوچه ای، جایی باشد خیلی راحت به طرفِ مقابل می‌گویم: «آخ آخ، ببخشید دیرم شده، کاری ندارین؟ با اجازه.» 

و مثلِ مرغ، از قفسِ نگاهش، می‌پرم. خلاصه به هر شکلِ ممکن طرف را می‌پیچانم و از جواب دادن طفره می‌روم. بله، راهش همین است. من همهٔ راه‌ها را امتحان کرده‌ام، امّا این یکی بدجوری جواب می‌دهد. 

مثلاً همین امروز که رفته بودم خانهٔ پدرم و داشتیم با مادرم چای می‌خوردیم،  مادرم نگاهی به سر تا پایِ من انداخت و گفت: «فک کنم تو از پارسال تا حالا هیچ لباس جدیدی نخریدی، نه؟» 

اگر قبل‌تَرها بود یک عالمه توضیح و توجیه برایش ردیف می کردم اما این بار عینِ کسی که چیزی نشنیده باشد، استکان چای در دست، بلند شدم و به طرفِ پنجره رفتم؛ پردهٔ شکلاتی رنگِ پذیرایی را کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم؛ برگشتم طرفِ مادرم و گفتم: «چرا مثل قدیما دیگه به این باغچه نمی‌رسی مامان؟»

از کارساز بودنِ این جمله همین بس که فکرِ مادرم فوراً رفت طرفِ باغچه و شروع کرد به درد و دل کردن و اینکه دیگر پیر شده است و مثل قدیم دل و دماغ ندارد و خلاصه قضیهٔ لباس و خرید و پارسال و امسال را بالکل گذاشت تویِ پستویِ مغزش.

چند روز پیش هم که سرم را انداخته بودم پایین و داشتم خیابانِ منتهی به کوچهٔ مادرم اینها را گز می‌کردم تا بروم سری به پدرم که مریض شده بود بزنم، زن عمویم مثلِ همیشه جلویم سبز شد و پس از سلام و احوالپرسی، فوری دندانهایش را انداخت بیرون که: «وای فرزانه جون، چقد لاغر شدی! یه کم به خودت برس، شدی عینِ چوب کبریت.» 

بعد مثل همیشه -که مرا می‌بیند- شروع کرد از دخترش سهیلا تعریف کردن و گفت که چشمِ حسود کور، چقدر تپل مپل شده است و چقدر شوهرش خوب است و برایِ اینکه بعداً -که با خودش خلوت کرد- بیشتر در دلش قند آب کند که حالِ مرا گرفته است، سرش را کج کرد و لب و لوچه اش را آویزان: «الهی بمیرم برات حتماً غصّه ای چیزی میخوری که انقد لاغر شدی، آره؟»

اگر قبل‌تَرها بود یک عالمه توضیح و توجیه برایش ردیف می کردم اما این بار با خونسردیِ تمام نگاهی به چشمهایِ زن عمو انداختم و پس از محاسبهٔ درصدِ سفیدیِ چشمهایش نسبت به سیاهیِ آن، لبخند زدم: «راستی قضیهٔ کار پسرعمو چی شد؟»

زن عمو درست مثل بادکنکی شد که یکهو بازش کنی. به سرعت پژمرده شد. یک لحظه خیره شد به من؛ بعد وارفته شروع کرد قصهٔ کار پسرش را شرح دادن و وقتی تمام شد انگار که سوالی نپرسیده باشد، گفت: «بفرمایید بریم خونه.»

«ممنون،باید برم، با اجازه.» 

خداحافظی کردم و او را با روباهش تنها گذاشتم.

بعد از آن زن عمویم فهمید من بیدی نیستم که با این حرف ها بلرزم. صاف می ایستم و محترمانه طرف را می پیچانم.

بله، راهش همین است. من همه‌ی راه‌ها را امتحان کرده‌ام امّا این یکی بدجوری جواب می‌دهد.


معصومه انواری اصل

منتشر شده در ماهنامه‌ی خانه‌ی خوبان، آبان ۱۳۹۴


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی