پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسادت» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ق.ظ

درها بسته نمی‌ماند



خودم که خودم را ندیده بودم. اصلاً آن موقع‌ها آینه مد نبود؛ آن هم قدی. نهایتاً یک آینه‌ی مربع یا گردِ کوچک را می‌زدند بالای دیوار؛ جایی که فقط بزرگترها قدشان برسد.

پس بیکار ننشینید. بیایید یک تصویر خیالی از آن روزِ من بسازیم. دختری پنج شش ساله بودم. می‌تواند بلوزِ زرد با راه راه‌های قرمز و شلوارِ یک‌دست سورمه‌ای تنم بوده باشد. موهای مجعدم را از قضا تازه کوتاه کرده باشم و با یک گیره‌ی قرمز و فلزی، یک‌وری زده باشم‌شان بالا. دم‌پایی‌های جلوبسته پا کرده باشم که رنگ‌شان به لیمویی بزند. رنگ و رویم باز و یک عروسک به بغل.

صبح است. حدود ساعت نه و نیم. هوا صاف و آسمان آبی. با بچه‌های محله سرگرم بازی هستیم. زیر چند درخت که همسایه‌ها زحمت کاشتن‌اش را کشیده‌اند و حالا برگ و بری دارند. یک جوبِ بزرگ که آبریزگاهِ همه‌ی خانه‌هاست، کنارمان در جریان است و پر از آت و آشغال. مریم و فرزانه دارند گُل یا پوچ بازی می‌کنند. سکینه کارت‌های کوچکی توی دست دارد؛ تند تند موهای لختش را از توی صورتش کنار می‌زند و برای فرشته و سمیه، روشِ بازی را توضیح می‌دهد. فریبا دخترِ همسایه‌ی دیوار به دیوارمان هم هست. من و او هردو عروسک به بغل‌ داریم. عروسکِ من مو ندارد و یکی از چشم‌هایش از کاسه درآمده. حاصل بازیگوشی‌ام است. اما عروسک فریبا انگارکُن تازه از مغازه بیرون آمده. موهایش بافته شده و چشم‌های آبی‌اش برق می‌زند. لباسِ صورتی‌اش هم مرتب و تمیز. فریبا حسابی هوای عروسک را دارد که مبادا چیزیش بشود. سر و صدا بالا رفته. اما چشم من دنبالِ عروسک فریبا می‌گردد فقط. حسودیم شده. هی نگاه می‌کنم. هی نگاه می‌کنم. هی نگاه می‌کنم. فریبا بی‌خبر از بغضِ درون من، می‌گوید «بیا خاله‌بازی کنیم.» می‌نشینیم و تکیه می‌دهیم به درخت‌ها. می‌توانم عروسکش را کش بروم؟ نه، حتماً مادرم آن را ازم می‌گیرد و به او برمی‌گرداند؛ در نهایت هم روسیاهی به ذغال می‌ماند؛ و بی‌شک ذغال منم. عروسکش را بگیرم و بیندازم توی جوب چه؟ بعد هم لگدمالش کنم؟ آن‌وقت مادرم دعوایم می‌کند و احتمالاً می‌گوید زشت است جلوی کبری خانم، باید شکلِ همان را برای دخترش بخریم؛ و باز هم او یک عروسک نو خواهد داشت. فریبا پاهای عروسک را خم می‌کند و او را می‌‌نشاند توی بغل‌اش. راهی نیست. عروسکِ کچلِ بی‌چشم و رویِ من کجا، عروسکِ موبافته‌ی چشم‌قشنگِ او کجا. فریبا بلند می‌شود. می‌گوید: «مثلاً من و نازی می‌خوایم بیایم خونه‌ی تو.» باید هم اسمش را نازی بگذارد؛ همه چیزش سر جاست. من هم بهتر است نام عروسکم را «کَلاچه» بگذارم؛ بیشتر از این بهش نمی‌آید. دوبازه زل می‌زنم به موها و چشم‌هایِ نازی. دیگر طاقتِ آن‌همه تفاوت را ندارم. بلند می‌شوم. بدون هیچ دلیل موجهی فریبا را هل می‌دهم؛ تلو تلو می‌خورَد و با عروسکش می‌افتد توی جوب. خیس و کثیف، گریه‌اش می‌رود هوا. معطل نمی‌کنم و می‌دوم سمت خانه. مادرم نشسته است دمِ در. زود می‌روم داخل و در را می‌کوبم توی هم. می‌نشینم پشت در و نفس نفس می‌زنم. خودم که خودم را نمی‌بینم؛ شاید لپ‌هایم قرمزتر شده و عرق روی پیشانی‌ام نشسته؛ شاید موهای مجعدم ریخته به هم و قیافه‌ی خنده‌داری پیدا کرده‌ام.

صدای کبری خانم که با مادرم سلام‌علیک می‌کند دلم را هرّی می‌ریزاند. آمده است سر وقت من؛ که چرا دخترش را هل داده‌ام توی جوب. شاید آن‌موقع عروسکم را پرت کرده‌ام کنار و گوشم را چسبانده‌ام به در. شاید رنگِ در، کرم بوده یا قهوه‌ای.

تقه‌ای به در می‌خورَد. کبری خانم صدایم می‌زند. صدایش عصبانی نیست.

شاید از پشت در آمده‌ام کنار. شاید صدایِ مهربانِ کبری‌خانم مرا به فکر فرو برده؛ فکر کرده‌ام واقعاً چرا؟ فریبا که کاری با من نداشت. اگر من هم مثل او از عروسکم مراقبت می‌کردم، سالم و تَر و تمیز می‌ماند.

آن‌موقع نه تصوری از حسادت داشتم؛ نه جوابی برایِ سؤال احتمالیِ کبری‌خانم: «چرا هُل‌ش دادی؟» توی صورتش نگاه کنم چه بگویم؟ در را باز نکردم. اما آیا همیشه درها می‌توانند بسته بمانند؟ جایی در باز می‌شود؛ باید بایستیم و جواب پس بدهیم. جوابِ حسادت‌ها، صفحه‌گذاشتن‌ها، آتیش‌بیارِ معرکه بودن‌ها، بددهنی‌ها، نیش‌زدن‌ها... در باز می‌شود و باید چشم در چشم، پاسخ موجّهی برای کارهایمان ردیف کنیم!


معصومه انواری اصل

منتشر شده در نشریه خانه خوبان، دی ۹۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۰:۱۸
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۱۰ ق.ظ

عادی به نظر می‌آیی



صبحِ روز سوم که از خواب بیدار شد، همان‌جا توی رختخواب، درازکِش، شروع کرد به سین جیمِ خودش:

"چرا فکر کردم او باید فردِ خاصی باشد؟ چرا فکر کردم باید عملِ خاصی ازش سر بزند؟ او یک آدمِ خیلی خیلی عادی است؛ درست مثل خودِ من. چرا سه روز وقتم را صرفِ او کردم؟"

بعد خنده‌اش گرفت از این سه روز؛ هِی زاغ سیاه او را چوب زده بود؛ بیست و چهار ساعت او را پاییده بود، حتی شب‌ها هم یواشکی بیدار مانده بود تا بلکه عمل مهمی از او ببیند؛ اما نخیر، هیچ؛ جز خواب و خوراک و کار و زندگی هیچ! مثل همه. فقط یک سؤال این وسط پیش می‌آمد؛ چرا پیامبر (ص) آن حرف را در مورد او زده بود پس؟ آن هم نه یک بار، نه دو بار، سه بار! این را دیگر نمی‌توانست هیچ جوره هضم کند. 

از جا بلند شد. دستارش را برداشت و آن را روی سرش بست و مرتب کرد. پیرمرد، سرفه‌کنان، پرده‌ی اتاق را کنار زد و آمد تو. موهایِ کم پشت و سفیدش از زیرِ دستار پیدا بود. دشداشه‌ی نخ نما اما تمیزی به تن داشت که تا ساقِ پایش می‌رسید. سلام کرد و لبخندی زد که تمام چروک‌های صورتش یکباره رو شد. توی دستش کاسه‌ای شیر و یک تکه نان بود. چشم‌های فرو رفته در کاسه‌ی سرش را دوخت به او: «چرا بلند شده‌ای؟ بنشین صبحانه میل کن عبدالله جان. ببخش چیزی بهتر از این در خانه نداشتم. بنشین پسرم.» کاسه شیر و تکه نان را داد دست او. عبدالله آن را گرفت و همان‌طور سیخ ایستاد. پیرمرد چشم‌های ریزش را ریزتر کرد. عبدالله زل زد توی چشم‌های پیرمرد و کلمات از دهانش پریدند بیرون: «بینِ من و پدرم هیچ اختلافی پیش نیامده بود. دروغ گفتم به تو پدرجان!»

پیرمرد با دهانِ باز مات شد به او. دستش را کشید به محاسن سفیدش. عبدالله ادامه داد: «بله، من نه با پدرم حرفم شده بود، نه قسم خورده بودم سه روز به خانه‌اش نروم. دروغ گفتم که توی خانه‌ات راهم بدهی تا جواب سؤالم را بگیرم.»

پیرمرد یک لحظه سکوت کرد. آرام گفت: «چه سؤالی پسرم؟»

«سه روز بود که هر روز می‌رفتم خدمت رسول خدا (ص). هر سه روز ایشان ‌فرمودند الان کسی می‌آید که اهل بهشت است و هر سه روز هم، این تو بودی که از راه می‌رسیدی. فکری شدم بدانم چه عملی داری که لایق بهشتی. مجبور شدم ترفندی بتراشم که بیایم خانه‌ات.»

پیرمرد سرش را انداخت پایین و دستی کشید به چشم‌هایش. 

عبدالله چشم دوخت به دستِ پیرمرد و گفت: «اما الان فقط متعجبم. چرا پیامبر (ص) درباره‌ات آن‌طور فرمود؟» 

بعد صدایش را آرام‌تر کرد: «آخر من که کار خاصّی از شما ندیدم پدرجان.»

پیرمرد سرش را بلند کرد. صدایش بغض داشت: «جز آنچه دیدی عملی ندارم.» و پشت کرد و رفت به طرفِ در. عبدالله نشست و کاسه شیر را گذاشت زمین. تکه‌ای از نان کَند و گذاشت توی دهانش. پیرمرد پرده اتاق را کنار زد و رفت بیرون. عبدالله کاسه شیر را برداشت تا بنوشد. پرده کمی کنار رفت و صدای پیرمرد پیچید توی اتاق: «پسرم، اعمالِ ظاهریِ من همان بود که دیدی؛ امّا در دلم نسبت به هیچ مسلمانی کینه و بدخواهی ندارم. هیچوقت هم به کسی که خداوند نعمتی به او داده، حسادت نکرده ام.» بعد دوباره پرده افتاد و سایه‌ی پیرمرد دور شد.

عبدالله، پسرِ عمروعاص، کاسه شیر را آورده بود تا نزدیک دهانش؛ و همانطور مانده بود.


پی نوشت:

مجموعه ورام، جلد اول، صفحه 126



منتشر شده در نشریه خانه خوبان، آذر ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۱۰
معصومه انواری اصل