پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام صادق» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ب.ظ

صله‌ی بهشتی



جلوی چشمم از حال رفته بودند.

نشسته بودم کنارشان و مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم. بعد از عمری کنیزی، خیلی به ایشان عادت کرده بودم و نبودشان برایم فاجعه بود. پرده‌ی اشک که کمی از جلوی چشمم کنار رفت، متوجه شدم به هوش آمده‌اند و لب‌هایشان را تکان می‌دهند. صدایشان خیلی ضعیف بود. سرم را نزدیک‌تر بردم. با این‌که دلم سخت بی‌طاقت بود، از شنیدن نامی که بر زبان آوردند، سرآپا گوش شدم.

«...هفتاد سکه طلا به او بدهید.»

جا خوردم. هفتاد سکه طلا؟ به او؟ از خویشاوندانِ حضرت بود اما...

چون حال‌شان خوب نبود نمی‌خواستم روی حرف‌شان حرف بزنم. در مورد چند نفر دیگر از خویشاوندان‌شان هم وصیت‌هایی به من کردند. اما وصیت‌شان درمورد "او" برایم عجیب بود. مگر یادم می‌رفت آن روزی که با چهره‌ای عبوس وارد این منزل شد؟ اصلا تا دیدم‌اش دلم شور افتاد. چشم‌هایش پر از کینه بود. حضرت صادق علیه السلام با خوشرویی سلام‌‌اش کرد. اما او هنوز ننشسته، کارد کشید و به امام حمله کرد. شکرخدا امام قدرت بالایی داشت و از پس او برآمد وگرنه حتماً کشته می‌شد.

حالا این‌پا و آن‌پا می‌کردم که بگویم یا نه. چند لحظه سکوت برقرار شد. بالاخره طاقت نیاوردم و از دهانم پرید بیرون: «حسن افطس؟ به کسی که با کارد به شما حمله کرد و می‌خواست شما را بکشد، عطا و بخشش می‌کنید؟»

حضرت صادق علیه السلام به زحمت سرشان را به سمت من گرداندند. صدایشان مثل همیشه نرم و مهربان بود: «می‌خواهی من از آن کسانی که خدا در قرآن، به خاطر صله رحم کردن، ستایش‌شان کرده، نباشم؟»

آثار درد بر چهره‌شان پیدا شد و سکوت کردند. بعد از چند لحظه دوباره به زحمت فرمودند: «ای سالمه! خداوند بهشت را آفرید و آن‌را خوشبو قرار داد. بوی مطبوع آن از فاصله‌‌ای به مسافت دو هزار سال به مشام می‌رسد. اما کسی که ارتباط خود را با خویشاوندان خود قطع کند، آن بو را نمی‌شنود و در نمی‌یابد.»



پی نوشت:

الغیبه، شیخ طوسی. ص 128


منتشر شده در فصلنامه اشارات، تابستان ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۱
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

این‌همه وسعتِ روح؟



ایستاده‌اید دمِ در و حسابی توی فکر هستید. خطوطِ چهره‌تان نشان از غمی فراوان دارد. دلم آب می‌شود از دیدنِ این خطوط. تک سرفه‌ای می‌کنم تا متوجه حضورم شوید. برای احوال‌پرسی از فرزندتان آمده‌ام. مثل این‌که بیماری‌اش سخت شده است. سرتان را بالا می‌گیرید و می‌بینید مرا.

«سلام ای پسرِ رسول خدا.»

صورتتان باز نمی‌شود و لبخند نمی‌زنید؛ مثل همیشه نیستید، فقط دستتان را دراز می‌کنید و دستم را می‌گیرید: «آه، سلام قُتبه جان.»

دلم حسابی می‌گیرد از غصه‌دار بودنتان. حتماً حال کودکتان خوب نیست.

«مولای من، حال فرزندتان چطور است؟»

سرتان را پایین می‌اندازید و دست می‌کشید به ریش‌هایتان: «هنوز سخت بیمار است. تغییری نکرده است.»

این‌همه غم، نشانه‌ی عشق و علاقهٔ فراوان به فرزندتان است.

«انشاالله شفا پیدا کند. طبیب به بالین‌اش...»

حرفم را صداهایی که از درون خانه بلند می‌شود، قطع می‌کند؛ چیزی مثل گریه و شیون. هراسان به درون خانه می‌دوید. دلم هُرّی می‌ریزد. نکند...

چون اجازهٔ ورود نگرفته‌ام همان‌جا روی سکویِ دم در می‌نشینم. خدا خدا می‌کنم کسی بیاید بیرون و از اتفاقی که افتاده باخبرم کند. صدای گریه‌های زنانه می‌آید. گویا اتفاق بدی افتاده است. نمی‌توانم بنشینم. بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به قدم زدن. دوباره می‌نشینم و زُل می‌زنم به درب منزلتان. پس از ساعتی بالاخره پرده‌ای که آویزان است جلوی در، کنار می‌رود و هیبتِ مولایی‌تان آشکار می‌شود. تند برمی‌خیزم و چند قدم جلو می‌آیم: «مولای من! چه شد؟ حال فرزندتان چطور است؟»

عجیب است. از آن‌همه غم و ناراحتی اثری در صورت‌تان نیست. آرام و با چهره‌ای باز؛ همان امام صادقِ ع همیشگی. حتماً فرزندتان چیزیش نشده است شکرخدا. پس علت آن گریه‌های زنانه؟ گیج می‌شوم. می‌آیید روبه روی من می‌ایستید؛ بدون ناراحتی می‌گویید: «راهی که می‌بایست برود، رفت.»

«خدای من! فوت شد؟»

چند لحظه سکوت می‌کنم. باورم نمی‌شود. از آرامشِ شما بیشتر متعجبم. آن‌چه توی ذهنم می‌گذرد فوراً بر زبان می‌آورم: «قربانت شوم، وقتی کودکتان زنده بود و مریض حال، شما را غمگین و پریشان دیدم ولی حالا که فوت شده در حالتی دیگر می‌بینمتان. چگونه است؟»

دست‌ِتان را با مهربانی روی شانه‌ام می‌گذارید: «قتبه جان! ما خانواده‌ای هستیم که قبل از وارد شدنِ مصیبت و بلا چاره‌جویی می‌کنیم و مثل دیگران دوست داریم خودمان و خانواده و اموال‌ِمان سالم باشند، اما وقتی مصیبت اتفاق افتاد، تسلیم قضا و قدر الهی شده و راضی به رضای خدا هستیم. بنابراین دیگر ناراحتی و غم معنا ندارد.»

مبهوت می‌مانم. این‌همه وسعت روح؟



*بر اساس روایتی از زبان قُتبه أعشی در دیدار با امام صادق ع.

أعیان الشیعه، ج1، صفحه 664

بحارالانوار ج47، ص268، حدیث 39




منتشر شده در نشریه خانه خوبان، مرداد ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۱
معصومه انواری اصل