پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت» ثبت شده است

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۳۷ ب.ظ

تو مرکزِ جهان نیستی!

اخلاق‌گرایی در داستان‌های ناتانیل هاثورن با تکیه بر داستان کوتاه «ویکفیلد»


تو مرکزِ جهان نیستی!


شاید برای همه‌ی ما دستِ‌کم یک‌بار پیش آمده که دوست داشته‌ایم مدتی ناپدید شویم تا اثرِ نبودن‌مان را بر مجموعه‌ی اطراف و اطرافیانِ خود ببینیم. اما معمولاً این تمایل را در حد یک فکر نگه‌داشته و جامه‌ی عمل نپوشانده‌ایم. نهایتاً اگر این احساس خیلی قوی بوده باشد، چند روزی تلفن همراه‌مان را خاموش کرده‌ و منتظر عکس‌العمل‌ها مانده‌ایم.

«صدبار بهت زنگ زدم، چرا خاموشی؟ دلم هزار راه رفت!»

«کجایی تو؟ زا به راه شدیم که!»

«کم کم داشتم نگرانت می‌شدم.»


....


📖در الف‌یا بخوانید:


📚«تو مرکز جهان نیستی!» در کتابخانه‌ی الف‌یایی‌ها، مروری بر داستان «ویکفیلد» نوشته‌ی «ناتانیل هاثورن» است که #معصومه_انواری_‌اصل به بهانه‌ی آن، اخلاق در نوشته‌های نویسنده را مورد بررسی قرار داده است:

📎http://alefyaa.ir/?p=9180





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۳۷
معصومه انواری اصل
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ب.ظ

چاه‌های عمیق

کلاً توی یک چاه زندگی میکند. یک چاهِ تنگ و تاریک و سرد. نشسته است آنجا و مدام غُر میزند به جانِ مرد، یک ریز گیر میدهد به او. کافیست مرد حرکتی بکند، درست یا غلط، مثل سیل جاری میشود روی سرش و چپ و راست بهش ایراد میگیرد. بدخُلقی میکند، نِق میزند، آنقدر نق میزند که خودش هم کم میآورد.

همهٔ این کارها را میکند به امید یک چیز؛ که مرد بیاید بالای چاه بایستد و بگوید: «عزیزم، دستتو بده به من بیا بالا.» او هم اولش ناز کند، رو برگرداند، اخمهایش را بکند تویِ هم و الکی بگوید: «جام خوبه.» مرد اصرار کند، قربان صدقه اش برود، حتی التماسش کند و او در حالی که توی دلش عروسی است نشان بدهد که قربان صدقه ها برایش اهمیتی ندارد؛ با همان اَخمها بلند شود و دستش را بدهد به مَرد و از چاه بیاید بیرون و همان دور و برها بنشیند. مرد با مهربانی بگوید: «بریم یه جای دنج بشینیم.» او کمی اخمها را وا بدهد، زانوهایش را بغل کند و بگوید: «خوبه همین جا.» خلاصه هِی ناز کند و هِی نازش به قیمتِ گزاف خریده شود. بعد مرد بنشیند کنارش، دست بیندازد گردنش و با یک لبخند پُرملاط  بگوید:«توی چاه واسه چی رفتی؟ حرف بزن برام.» و او بنشیند و ساعتها حرف بزند برایش. حرف، حرف، حرف...آنقدر حرف بزند تا همهٔ دلش خالی شود و مرد فقط نگاهش کند و هیچ نگوید جز: «میفهمم، درکت میکنم..» و بعد از آن شاد و شنگول و با آرامش زندگی شان را بکنند.

بله، خودش هم نمیداند اما همهٔ این کارها را بخاطر همین میکند. نمیخواهد توی چاه بماند، نمیخواهد گیر بدهد. اما مرد نمی آید بالای چاه. فقط اوایل می آمد آن بالا می ایستاد و با عصبانیت خیره میشد توی چشمهای او:«چته تو؟ چرا انقد به من گیر میدی؟» او که منتظرِ ناز و نوازش بود، یکهو تمام دلش فرو میریخت، کِز میکرد گوشهٔ چاه و زبانش قفل میشد. مرد سکوت او را که میدید بر می آشفت: «زن! دست ازین کارا بردار. مریضی؟ برو دکتر، بیکاری؟ خودتو مشغول کن..» و شروع میکرد به دادن راه کارهایی برای حل مشکلات و مسائل زن. بعد آرام میشد و میرفت پیِ کارش و حس میکرد حالا با این راهکارها کمک بزرگی به زن کرده است. اما وقتی به خانه بر میگشت، نه تنها زن تغییری نکرده بود بلکه بیشتر توی چاه فرو رفته و خطِ اخمش عمیق تر شده بود.

روزها همینطور میگذشت و نه مَرد، زن را از چاه می کشید بیرون و نه زن راهکارهای مَرد را به کار می بست.

حالا دیگر زن کلاً همانجا زندگی میکند؛ توی چاه. و از همانجا مُدام غُر میزند به جانِ مرد. مرد هم دیگر نمی آید بالای چاه و راهکار نمیدهد به او. فقط از خانه می زند بیرون و دلش نمیخواهد برگردد. و داستان همچنان ادامه دارد...


معصومه انواری اصل

منتشر شده در ماهنامه‌ خانه‌ی خوبان، دی ۱۳۹۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۴
معصومه انواری اصل
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۵۷ ب.ظ

بحران

«تو سلیقه‌ت خوب نیست.»

جمله‌ای کاملاً ساده؛ که اگر خواهرت آن را بگوید می‌خندی و می‌زنی روی شانه‌اش که: «باشه بابا، سلیقه‌ی تو خوبه.» و بعد فراموشش می‌کنی. مادرت بگوید که اصلاً هیچ؛ کَک‌ات هم نمی‌گزد. رفیق‌ات هم که بگوید شروع می‌کنی به هِرهِر و کِرکِر و دست انداختنِ سلیقه‌اش تا آخرش یکی‌تان کم بیاورد و از خنده روده بُر می‌شوید. و باز هم هردو فراموشش می‌کنید.

اما اگر بعضی‌ها بگویند، نه!

درست است که قیافه‌، حرکات، نشست و برخاست، خواب و خوراک و همه چیزشان شبیه آدم‌های دیگر است، اما حرف‌هایشان، نه. دهانشان مثل همه است؛ به هم خوردن لب‌ها، ایجاد صدا توسط تارهای صوتی‌؛ اما آن چیزی که، پس از طی همه‌ی این مراحل، از دهانشان بیرون می‌آید چیز دیگریست انگار. حرف‌هایشان می‌تواند مسیر یک ملّت را عوض کند. بله درست شنیدید، مسیر یک ملّت!

همین چند وقت پیش بود که دوستم مژگان، لباسی فاخر و گران‌قیمت خریده بود فقط به یک هدف: «می‌خوام زبونِ جاریمو ببندم، چپ میره، راست میاد به سلیقه‌ی من ایراد می‌گیره. نشونش میدم که سلیقه‌ی من از اونم بهتره. چی فکر کرده؟ عمداً خارجی گرفتم تا چِشش درآد!»

اصلاً مژگان همه خریدهایش را بر اساس حرف‌های جاری‌اش انجام می‌دهد. مدام در بازار می‌پلکد تا چیزی بخرد که به او ثابت کند سلیقه‌اش خوب است. 

لیلا هم همینطور؛ برای بستن زبانِ خواهرشوهر، یک عالمه پول بابت خرید یک کیف داده بود چون خواهرشوهرش گفته بود: «کیفِت عینهو کیفِ پیرزناست.»

سمیرا را چرا نمی‌گویید که یک کِرِم  سفید کننده با قیمت گزاف، خریده بود تا دخترعمویش دیگر با یک لبخندِ تیز بهش نگوید: «چقد سیاه شدی تو، پوستت خیلی بد شده.»  بعد از آن کِرِم کذایی هم، سخت درگیر خریدنِ لوازم آرایشی شد و حتی کار را به عمل کردنِ بینی کشاند تا هیچ روزنه‌ای برای گیر دادنِ اطرافیان باقی نگذارد.

یاد فرزانه افتادم؛ خودش را به آب و آتش می‌زند که هرچه وسیله در دنیا، برای منزل تولید شده، همه را بخرد. چرا؟ چون چند بار دخترهای فامیل آمده بودند خانه‌اش و گفته بودند: «تو چرا انقد وسایلت کمه؟» و او دیگر طاقتِ شنیدنِ این جمله‌ را نداشت.

نازنین که از همه بدتر؛ تند و تند طلا می‌خرد و عوض می‌کند. ازش می‌پرسی چه خبرش است که مدام توی طلافروشی پَلاس است، می‌گوید: «طلا دوس دارم.» می‌گویی: «بابا دوس داشتن هم حدی داره.» بعد از کلی فرافکنی بالاخره طاقت نمی‌آورد و با غمی عمیق همه چیز را لو می‌دهد: «بابا دخترداییم مُدام کلاسِ طلاهاشو برام میذاره. منم می‌خوام طلاهامو ببینه دق کنه تا دلم خنک شه.»

این‌ها مُشتی بود از خرواری زن، که همه درگیر "حرف‌" بوده و پول و سرمایه شوهر را صرفِ بستن دهانِ این و آن می‌کنند. پس چه بسیار خانواده‌هایی که از نظر اقتصادی درگیرِ "حرف" هستند. خانواده‌ها که درگیر شدند یعنی جامعه درگیر شده و جامعه که درگیر شود، ملت درگیر شده است. 

حالا متوجه شدید؟ نگفتم بعضی حرف‌ها می‌تواند مسیر یک ملت را عوض کند؟ ملت را در بحران اقتصادی فرو ببرد؟ بله، همینطور است. به نظر من بعضی حرف‌ها‌، نقشِ بسزایی در بحران اقتصادی دارد. از جدی گرفتنِ‌شان برحذر باشید!


معصومه انواری اصل

منتشر شده در ماهنامه خانه‌ی خوبان، خرداد ۱۳۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۷
معصومه انواری اصل
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۵۲ ب.ظ

سکوتِ چوب‌کبریت‌ها

از این به بعد هرکس در مورد این چیزها حرفی بزند، با بی خیالی سرم را می‌اندازم پایین و چیزی نمی‌گویم یا اینکه زُل می‌زنم تویِ چشمهای طرف و لبخندزنان درصدِ سفیدیِ چشمهایش را نسبت به سیاهیِ آن می‌سنجم و یا اگر این حرف زدن تویِ خیابانی، کوچه ای، جایی باشد خیلی راحت به طرفِ مقابل می‌گویم: «آخ آخ، ببخشید دیرم شده، کاری ندارین؟ با اجازه.» 

و مثلِ مرغ، از قفسِ نگاهش، می‌پرم. خلاصه به هر شکلِ ممکن طرف را می‌پیچانم و از جواب دادن طفره می‌روم. بله، راهش همین است. من همهٔ راه‌ها را امتحان کرده‌ام، امّا این یکی بدجوری جواب می‌دهد. 

مثلاً همین امروز که رفته بودم خانهٔ پدرم و داشتیم با مادرم چای می‌خوردیم،  مادرم نگاهی به سر تا پایِ من انداخت و گفت: «فک کنم تو از پارسال تا حالا هیچ لباس جدیدی نخریدی، نه؟» 

اگر قبل‌تَرها بود یک عالمه توضیح و توجیه برایش ردیف می کردم اما این بار عینِ کسی که چیزی نشنیده باشد، استکان چای در دست، بلند شدم و به طرفِ پنجره رفتم؛ پردهٔ شکلاتی رنگِ پذیرایی را کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم؛ برگشتم طرفِ مادرم و گفتم: «چرا مثل قدیما دیگه به این باغچه نمی‌رسی مامان؟»

از کارساز بودنِ این جمله همین بس که فکرِ مادرم فوراً رفت طرفِ باغچه و شروع کرد به درد و دل کردن و اینکه دیگر پیر شده است و مثل قدیم دل و دماغ ندارد و خلاصه قضیهٔ لباس و خرید و پارسال و امسال را بالکل گذاشت تویِ پستویِ مغزش.

چند روز پیش هم که سرم را انداخته بودم پایین و داشتم خیابانِ منتهی به کوچهٔ مادرم اینها را گز می‌کردم تا بروم سری به پدرم که مریض شده بود بزنم، زن عمویم مثلِ همیشه جلویم سبز شد و پس از سلام و احوالپرسی، فوری دندانهایش را انداخت بیرون که: «وای فرزانه جون، چقد لاغر شدی! یه کم به خودت برس، شدی عینِ چوب کبریت.» 

بعد مثل همیشه -که مرا می‌بیند- شروع کرد از دخترش سهیلا تعریف کردن و گفت که چشمِ حسود کور، چقدر تپل مپل شده است و چقدر شوهرش خوب است و برایِ اینکه بعداً -که با خودش خلوت کرد- بیشتر در دلش قند آب کند که حالِ مرا گرفته است، سرش را کج کرد و لب و لوچه اش را آویزان: «الهی بمیرم برات حتماً غصّه ای چیزی میخوری که انقد لاغر شدی، آره؟»

اگر قبل‌تَرها بود یک عالمه توضیح و توجیه برایش ردیف می کردم اما این بار با خونسردیِ تمام نگاهی به چشمهایِ زن عمو انداختم و پس از محاسبهٔ درصدِ سفیدیِ چشمهایش نسبت به سیاهیِ آن، لبخند زدم: «راستی قضیهٔ کار پسرعمو چی شد؟»

زن عمو درست مثل بادکنکی شد که یکهو بازش کنی. به سرعت پژمرده شد. یک لحظه خیره شد به من؛ بعد وارفته شروع کرد قصهٔ کار پسرش را شرح دادن و وقتی تمام شد انگار که سوالی نپرسیده باشد، گفت: «بفرمایید بریم خونه.»

«ممنون،باید برم، با اجازه.» 

خداحافظی کردم و او را با روباهش تنها گذاشتم.

بعد از آن زن عمویم فهمید من بیدی نیستم که با این حرف ها بلرزم. صاف می ایستم و محترمانه طرف را می پیچانم.

بله، راهش همین است. من همه‌ی راه‌ها را امتحان کرده‌ام امّا این یکی بدجوری جواب می‌دهد.


معصومه انواری اصل

منتشر شده در ماهنامه‌ی خانه‌ی خوبان، آبان ۱۳۹۴


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۲
معصومه انواری اصل