بروید طواف
نمیتوانست نزدیکتر برود. باید صبر میکرد هق هقِ گریهاش تمام شود. اشکِ خودش هم درآمده بود. نشست کنار یکی از قبرها و دستی کشید به چشمهایش. آفتاب آمده بود بالا و آتش میریخت روی سرشان انگار. چیزی به ظهر نمانده بود. نگاهی انداخت به دور و برش. تا چشم کار میکرد تلّهای کوچکی از خاک بود که هر کدام مزاری به شمار میرفت و سنگی کوچک بالای هر تلّ، معرفی نامهی صاحب مزار. خیلی وقت بود آنجا نیامده بود. دوستانش گفته بودند این روزها اگر خانم را کنار قبر پدرش نیافتی، حتماً اینجاست، اما فکر نمیکرد حالِ خانم اینهمه منقلب باشد. مشتی خاک برداشت. توی دستش فشرد و دوباره روی زمین ریخت. دستهایش را تکاند و زیر لب آه کشید.
صدای هق هق کم شده بود. از جا بلند شد و راه افتاد. باید قبل از اذان ظهر و رفتن خانم برای نماز، سؤالش را میپرسید. از میان مزارها رفت تا نزدیک ایشان. به سنگِ بالای مزار نگاه کرد؛ همان مزاری که فاطمه س کنار آن نشسته بود و اشک میریخت؛ حمزة بن عبدالمطلب.
آرام سلام کرد. خانم متوجه حضور او شد. گریه را قطع کرد و پاسخ داد. صدایش چنان گرفته و غمگین بود که محمود بن لُبَید یک لحظه تصمیم گرفت حرفی نزند و راه آمده را برگردد. عرق از صورت و پیشانی پاک کرد. یک قدم به عقب برداشت اما همانجا ایستاد. حیفاش آمد فرصت را از دست بدهد: «بانو، سؤالی دارم.»
صدای فاطمه (س) به زحمت به گوش میرسید: «بپرس.»
ابن لبید دستی به ریشهایش کشید: «آیا پدرتان، رسول خدا ص، قبل از وفات صراحتاً امامت علی ع را بیان کردند؟»
بانو یکهو از جا برخاست. صدایش شکایتمندانه و لرزان بود: «عجبا! مگر روز غدیر خم را فراموش کردهاید؟»
ابن لبید سرش را پایین انداخت. شنیده بود که فاطمه س به نام علی ع حساس است. شنیده بود که این روزها خانه به خانه میرود و غدیر خم را یادآوری میکند. صدایش را نرمتر کرد: «روز غدیر را میدانم. قابل انکار نیست. میخواهم از آن اسراری که پدرتان با شما در میان گذاشته، بدانم.»
فاطمه س کمی مکث کرد. فرمود: «خدا را شاهد میگیرم که شنیدم رسول خدا ص فرمود "علی بهترین کسی است که او را جانشین خود در میان شما قرار میدهم. علی امام و خلیفه بعد از من است، و دو فرزندم (حسن و حسین) و نُه تن از فرزندان حسین، پیشوایان و امامانی پاک و نیکاند. اگر از آنها اطاعت کنید، شما را هدایت میکنند، و اگر مخالفت کنید، تا روز قیامت بلای تفرقه و اختلاف در میان شما حاکم میشود".»
محمود بن لبید نگاهش را دوخت به سنگِ مزار عموی پیامبر ص: «بانوی من! پس چرا علی ع سکوت کرد و برای گرفتن حقّ خودش قیام نکرد؟»
فاطمه س آماده رفتن شد. آهی کشید: «ای اباعُمر، رسول خدا ص فرمود "مَثَلِ امام، همانند کعبه است، که مردم به سراغ آن میروند، نه آنکه کعبه به سراغ مردم بیاید".» و بعد راه افتاد و دور شد.
محمود بن لبید همانجا ایستاده بود. داشت به آن مَثَل فکر میکرد.
منتشر شده در فصلنامه اشارات، تابستان ۹۵