پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غدیر» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

بروید طواف



نمی‌توانست نزدیک‌تر برود. باید صبر می‌کرد هق هقِ گریه‌اش تمام شود. اشکِ خودش هم درآمده بود. نشست کنار یکی از قبرها و دستی کشید به چشم‌هایش. آفتاب آمده بود بالا و آتش می‌ریخت روی سرشان انگار. چیزی به ظهر نمانده بود. نگاهی انداخت به دور و برش. تا چشم کار می‌کرد تلّ‌های کوچکی از خاک بود که هر کدام مزاری به شمار می‌رفت و سنگی کوچک بالای هر تلّ، معرفی نامه‌ی صاحب مزار. خیلی وقت بود آنجا نیامده بود. دوستانش گفته بودند این روزها اگر خانم را کنار قبر پدرش نیافتی، حتماً اینجاست، اما فکر نمی‌کرد حالِ خانم این‌همه منقلب باشد. مشتی خاک برداشت. توی دستش فشرد و دوباره روی زمین ریخت. دستهایش را تکاند و زیر لب آه کشید.

صدای هق هق کم شده بود. از جا بلند شد و راه افتاد. باید قبل از اذان ظهر و رفتن خانم برای نماز، سؤالش را می‌پرسید. از میان مزارها رفت تا نزدیک ایشان. به سنگِ بالای مزار نگاه کرد؛ همان مزاری که فاطمه س کنار آن نشسته بود و اشک می‌ریخت؛ حمزة بن عبدالمطلب.

آرام سلام کرد. خانم متوجه حضور او شد. گریه را قطع کرد و پاسخ داد. صدایش چنان گرفته و غمگین بود که محمود بن لُبَید یک لحظه تصمیم گرفت حرفی نزند و راه آمده را برگردد. عرق از صورت و پیشانی پاک کرد. یک قدم به عقب برداشت اما همان‌جا ایستاد. حیف‌اش آمد فرصت را از دست بدهد: «بانو، سؤالی دارم.»

صدای فاطمه (س) به زحمت به گوش می‌رسید: «بپرس.»

ابن لبید دستی به ریش‌هایش کشید: «آیا پدرتان، رسول خدا ص، قبل از وفات صراحتاً امامت علی ع را بیان کردند؟»

بانو یک‌هو از جا برخاست. صدایش شکایتمندانه و لرزان بود: «عجبا! مگر روز غدیر خم را فراموش کرده‌اید؟»

ابن لبید سرش را پایین انداخت. شنیده بود که فاطمه س به نام علی ع حساس است. شنیده بود که این روزها خانه به خانه می‌رود و غدیر خم را یادآوری می‌کند. صدایش را نرم‌تر کرد: «روز غدیر را می‌دانم. قابل انکار نیست. می‌خواهم از آن اسراری که پدرتان با شما در میان گذاشته، بدانم.»

فاطمه س کمی مکث کرد. فرمود: «خدا را شاهد می‌گیرم که شنیدم رسول خدا ص فرمود "علی بهترین کسی است که او را جانشین خود در میان شما قرار می‌دهم. علی امام و خلیفه بعد از من است، و دو فرزندم (حسن و حسین) و نُه تن از فرزندان حسین، پیشوایان و امامانی پاک و نیک‌اند. اگر از آن‌ها اطاعت کنید، شما را هدایت می‌کنند، و اگر مخالفت کنید، تا روز قیامت بلای تفرقه و اختلاف در میان شما حاکم می‌شود".»

محمود بن لبید نگاهش را دوخت به سنگِ مزار عموی پیامبر ص: «بانوی من! پس چرا علی ع سکوت کرد و برای گرفتن حقّ خودش قیام نکرد؟»

فاطمه س آماده رفتن شد. آهی کشید: «ای اباعُمر، رسول خدا ص فرمود "مَثَلِ امام، همانند کعبه است، که مردم به سراغ آن می‌روند، نه آن‌که کعبه به سراغ مردم بیاید".» و بعد راه افتاد و دور شد.

محمود بن لبید همان‌جا ایستاده بود. داشت به آن مَثَل فکر می‌کرد.



منتشر شده در فصلنامه اشارات، تابستان ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۶
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ق.ظ

زیر بار نرفت



عصبی و ناراحت آمده بود خانه و به زنش گفته بود می‌خواهد بی‌معطلی برود سفر؛ هرچه هم زن جلز و ولز کرده بود که «الان چه وقت سفر است، حداقل بگو کجا می‌روی؟» لام تا کام حرف نزده بود. توشه‌ای برداشته بود و با اسب‌اش راهی شده بود. داشت خون خون‌اش را می‌خورد. باورش نمی‌شد خبری که شنیده درست باشد. خدا خدا می‌کرد شایعه باشد یا حداقل حرفِ خودِ حضرت باشد فقط؛ هرچه زور می‌زد نمی‌توانست زیر بار چنین حرفی برود. اصلاً حرفِ خودِ خدا هم که می‌بود توی کَتِ او نمی‌رفت. باید می‌رفت از خود حضرت می‌پرسید؛ باید ته و توی قضیه را درمی‌آورد.

بعد از چند روز تحمل گرما و سختی راه، بالاخره رسیده بود مدینه. کمی از ظهر گذشته بود. قیدِ رفع خستگی و نفس تازه کردن را زد و یک‌راست سراغ حضرت را گرفت؛ گفتند باید توی مسجد باشد هنوز. رفت طرفِ مسجد؛ نزدیک که شد، دمِ درِ مسجد، جماعتی را دید که گِردِ کسی جمع شده بودند. باید خودش باشد؛ پیغمبرص است. جلوتر رفت. حضرت داشت به آرامی مطلبی را برای یکی از آن‌ها شرح می‌داد. 

دهنه‌ی اسب توی دستش بود. نمی‌توانست اخم‌هایش را از هم باز کند: «سلام ای رسول خدا.»

پیامبر ص متوجه‌اش شد؛ اطرافیان کمی کنار رفتند؛ حضرت چند قدم جلو آمد و با خوش‌رویی به او سلام کرد. اما او به خاطر آن خبر، دلِ خوشی از حضرت نداشت؛ دهنه‌ی اسب را وِل کرد و آمد جلو؛ روبه روی حضرت ایستاد. نتوانست لحن‌اش را نرم کند؛ عصبانیت‌اش ریخته شد توی صدایش: «ای رسول! گفتی به یگانگی خدا شهادت بدهیم که دادیم؛ گفتی پیامبری تو را بپذیریم که پذیرفتیم، گفتی جهاد؛ گفتیم چَشم، گفتی نماز؛ گفتیم چَشم. گفتی روزه؛ گفتیم چَشم. گفتی حج؛ گفتیم باشد! هرچه گفتی پذیرفتیم...»

چشم‌هایش پُر از گرگ شد. دست‌هایش را، طلبکارانه، گرفت به طرفِ پیامبرص؛ هردو دستش می‌لرزیدند: «اما مثل این‌که تو به این مقدار راضی نشده‌ای... این حرف‌هایی که شنیده‌ام دیگر چیست؟ همین‌ که می‌گویند توی غدیر خُم این جوان را به خلافت نصب کرده‌ای و گفته‌ای "مَن کُنتُ مَولاه فَعلیٌ ع مَولاه." این را دیگر کجای دلم بگذارم؟ درست شنیده‌ام؟»

پیامبرص فرمود: «بله، درست شنیده‌ای برادر.»

نُعمان دندان‌هایش را روی هم فشار داد. بی‌اختیار ریش‌های جو گندمی‌ خودش را با دست گرفت و کشید. گره ابروهایش کور شد: «بگو بدانم این را از خودت گفته‌ای یا حکمِ خداست؟»

لبخندِ پیامبرص از دیدن عِناد او کم‌رنگ شد: «سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست، این دستور از جانب خدا بود.»

نُعمان بن حارث آتش گرفت؛ پشت کرد به پیامبرص و همان‌طور که دست‌هایش را مُشت کرده بود رفت به طرف اسب‌اش؛ صدایش سگ داشت: «خداوندا! اگر این حکم حق است و  از طرفِ توست از آسمان بر ما سنگ ببار!»

جماعت از رفتار او بُهت زده بودند؛ همه ایستاده بودند به تماشا که سنگی از آسمان فرود آمد و محکم خورد توی سر نُعمان. اسب شیهه‌ای کشید و عقب رفت. نُعمان دَرجا بر زمین افتاد و مُرد. دهان‌ها از تعجب بازماند.1

آیه نازل شد: 

«سَأََلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ/ لِلکافِرینَ لَیسَ لَهُ دافِعٍ/ مِنَ الله ذِی المَعارجٍ...»2

« تقاضاکننده‌ای تقاضای عذابی کرد که واقع شد/ این عذاب مخصوص کافران است و کسی نمی‌تواند آن را دفع کند/ عذابی از طرف خداوندِ صاحب معارج(فرشتگانی که بر آسمان‌ها صعود و عروج می‌کنند)...»




1-ترجمه‌ی‌ تفسیر المیزان، ج20، ص13/ تفسیر نمونه، ج25، ص9/ ترجمه‌‌ی تفسیر مجمع البیان، ج25، ص297

2-سوره معارج، آیه 3-1



منتشر شده در ماهنامه خانه خوبان، مرداد ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۰
معصومه انواری اصل