پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیکاری» ثبت شده است

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ق.ظ

سوز


با صدای مهناز از خواب پریده بود: «بهروز، نمیخوای پا شی؟» توی رختخواب نشسته بود. گوشیِ فکسنی‌اش را از کنار بالشش برداشته بود. تصویر یک نامه‌ی کوچک روی آن نقش بسته بود. بازش کرده بود. پیامک از داوود بود: «ناز نکن پسر. دم عیده. مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟» گوشی را پرت کرده بود روی فرش. 

دست و صورتش را شسته بود و رفته بود توی آشپزخانه. مهناز نشسته بود کف زمین. یک پارچه‌‌ی بزرگ جلویش بود با یک عالمه دانه‌های شکسته شده‌ی قند.

«از صبح توی مغزم دارن قند میشکنن. بذار ما از خواب پاشیم بعد شروع کن.»

مهناز اخم کرده بود: «باید حداقل روزی ده پونزده کیلو بشکنم. اگه تو هم کمک کنی روزی سی کیلو هم میشه شکست. میشه سی تومن. بس‌مونه.»

«من قند بشکنم؟ مگه زنم؟ بعدشم کیلویی هزارتومن خیلی مفته!»

«همینم به زور میدن.»

یک لقمه نان و پنیر خورده بود و لباس پوشیده بود. از خانه که می‌خواست بزند بیرون، آرش غلت  زده بود توی رختخواب و زیرلبی به مادرش گفته بود: «هنوز برا من لباس نخریدینا. همه خریدن. به بابا بگو.»

مهناز دم در با چهره‌ای درهم گوشی را داده بود دستش: «عیده، یه فکری به حال این اوضاع بکن!»

قیافه‌ی درهمِ مهناز توی مخچه‌اش حک شده بود. کتش را پوشیده بود و زده بود بیرون. از کوچه‌ی یک متری‌ای که خانه‌شان ته آن بود هم زده بود بیرون. باران بوی خاک را بلند کرده بود. بچه‌ها با بینی‌های آویزان و ژاکت‌های نیمدار توی کوچه بازی میکردند. آب بینی او هم راه افتاده بود. تا همین دوماه پیش آب بینی‌اش برای خماری بود که راه میفتاد. مهناز دار و ندارش را داده بود به دو گردن کلفت  که او را ببرند کمپ. یک ماه توی کمپ خوابیده بود و حالا دو ماه میشد که پاک بود. به آقاسیروس سلام داد. بقالی کوچکی سر کوچه‌شان. خواسته بود رد شود که سیروس صدایش کرده بود: «آقابهروز!»

سر برگردانده بود. سیروس از پنجره‌ی مغازه‌اش با یک لبخند نیم‌سوز زل زده بود بهش: «چی شد؟ کار پیدا کردی؟» صورت مهناز آمده بود جلوی چشمش. چند قدم رفته بود جلو و با سیروس دست داده بود: «نه بابا، مگه گیر میاد لعنتی؟» سیروس فشار کوچکی به دست او داده بود و چشم‌هایش را کوچک کرده بود: «دم عید نون توی دست‌فروشیه. یه چیز بیار بریز کنار خیابون.»

«با کدوم پول آخه؟»

«پول نمیخواد، چک بده بعد که فروختی پاس کن.»

عجب حرفی زده بود سیروس. سینه‌اش پر از اکسیژن شده بود: «بد هم نمیگی. برم ببینم چه میشه کرد.»

گوشی‌اش زنگ خورده بود. با سیروس خداحافظی کرده بود و گوشی را از جیب‌اش کشیده بود بیرون. چند لحظه به اسم داوود خیره شده بود. گوشی را دوباره گذاشته بود توی جیبش. زیر لب فحش داده بود. رسیده بود به چهارراه. مسعود سیب‌های قرمز را چیده بود روی گاری‌اش و دست در جیب کنارشان ایستاده بود. رفته بود نزدیک و سلام داده بود. ‌سیبی از روی گاری برداشته و بوییده بود: «داش مسعود، آشنا داری میدون میوه؟ میوه بیارم بفروشم بعد پولشو بدم. چک ندارم آخه.»

مسعود کلاه مشکی‌اش را پایین‌تر کشیده بود و لبه‌اش را کمی برگردانده بود: «آشنا که هست، ولی جا مهمه. کجا میخوای بفروشی؟ جمعت میکنن!»

«کی؟»

«شهرداری! برو جاتو پیدا کن بعد.»

«جا زیاده داداش. اینهمه آدم دارن میفروشن. فقط منو جمع میکنن؟»

صدای زنگ بلند شده بود. دست کرده بود توی جیبش. گوشی را کشیده بود بیرون. داوود!

چهره‌ی مهناز توی سرش چرخیده بود. صدای آرش توی گوشش بازی گرفته بود. از مسعود خداحافظی کرده بود. سوز رفته بود توی یقه‌اش. زیپ کتش را کشیده بود بالا.  آب بینی‌اش را با پشت دست پاک کرده بود. زنگ قطع شده بود. گوشی را گذاشته بود توی جیبش. چشمش افتاده بود به کفش‌هایش. از زور کهنگی پوسیده و کناره‌هایش کش آمده بود. خیابان را گز کرده بود و رسیده بود به میدان اصلی. به هر چهار طرف میدان نگاه کرده بود. جمعیت زیادی در رفت و آمد بود. پیچیده بود توی خیابان جنوبی. دست‌فروشها به ردیف ایستاده یا نشسته و یا با مشتری چک و چانه می‌زدند. ماهی، لباس، هفت‌سین‌های آماده، خرت و پرت، همه چیز پیدا می‌شد. آهسته آهسته قدم زده بود و اجناس را از نظر گذرانده بود. چشمش روی شلوارهای کوچکی درست اندازه‌ی آرش، قفل شده بود. دست کرده بود توی جیب شلوارش. یک پنج تومنی کهنه و دو تا دوتومنی. آرش توی سرش داد کشیده بود: «همه خریدن!!!» حلقه‌ی اشک توی چشم‌های مهناز درخشیده بود. پول‌ها را گذاشته بود توی جیبش. گوشی‌اش درینگ صدا کرده بود. آورده بودش بیرون. پیامک را باز کرده بود: «جواب بده. همین امروز یه تومن کاسب میشی الاغ!» گوشی را توی دستش فشار داده بود و گذاشته بود توی جیبش. سر که بلند کرده بود همهمه شده بود. دست فروش‌ها همه هول هولکی بساط‌شان را جمع میکردند. صداهایشان درهم می‌لولید:

«سد معبر..»

«تو روحشون، نمیذارن دو زار کاسب شیم!»

«جمع کن تا نیومده ببره، بجنب!»

«زدن بساط یکیو خاکشیر کردن!»

ته خیابان غلغله بود. دویده بود به طرف غلغله. زنگ گوشی بلند شده بود. اهمیت نداده بود. صدای داد و بیداد می‌آمد. جمعیت زیادی جمع شده بود. از لابلای جمعیت خودش را سُرانده بود. رفته بود نزدیک. مردی سی و چندساله با چند مرد که لباس یک‌شکل به تن داشتند درگیر شده بود. کف زمین پر از میوه و گوجه و خیار بود. جعبه‌های خالی افتاده بود آن وسط. مرد چهره‌اش سیاه شده بود. لبها و دست‌هایش می‌لرزید. فریاد می‌کشید. صدایش بغض داشت: «شما شاهد باشید مردم. من از فردا میرم دزدی!»

زل زده بود به میوه‌های له شده. آرش توی مغزش فریاد کشیده بود: «همه خریدن!!» مهناز وسطِ یک عالمه کله قند نشسته و ناله کرده بود: «دستام زُق زُق میکنه...»

مرد سی و چندساله چمباتمه زده بود کنارِ میوه‌های کف زمین. چند نفر بالای سرش ایستاده بودند و دلداری‌اش می‌دادند. لباس شخصی‌ها غیب‌شان زده بود.

گوشی زنگ خورده بود. دست کرده بود توی جیبش. آورده بودش بیرون و به صفحه‌اش نگاه کرده بود. داوود!

به مرد سی و چند ساله نگاه کرده بود. داشت اشک می‌ریخت.

زده بود روی دکمه‌ی سبزرنگ. صدایش خش داشت: «الو داوود..»




منتشر شده در نشریه خانواده شاد، اسفند ۹۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۷:۱۲
معصومه انواری اصل