پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۷ ب.ظ

نگران بودم


نگران بودم کسی بیاید توی زندگی‌ات که مثل من دیوانه‌ات نباشد.

وقتی غمگین بودی بغلت نکند.

وقتی عصبی شدی آرامت نکند.

وقتی تنهایی خواستی، درک‌ات نکند.

رفته بودی.

و من راهی جز فال قهوه نداشتم.

زنِ آشفته‌ی مو قرمز، زل زد توی فنجان و گفت که تو حالت خوب نیست؛ گفت زندگی وفق مرادت نمی‌گردد.

فنجان نمی‌توانست مرا ببلعد و بیاورد پیش تو، این‌ها مال قصه‌ها بود.

زدم به خیابان و به هر رهگذری رسیدم گفتم چگونه می‌توانم مراد را پیدا کنم؟

من باید به تو مراد می‌رساندم. من باید زندگی را وفقِ تو و وفقِ مُراد تو می‌چرخاندم.

رهگذرها خندیدند.

رفتم امام‌زاده و برای پیدا کردنِ مراد، شمع روشن کردم.



برای عشق

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۲۴
معصومه انواری اصل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی