شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۷ ب.ظ
نگران بودم
نگران بودم کسی بیاید توی زندگیات که مثل من دیوانهات نباشد.
وقتی غمگین بودی بغلت نکند.
وقتی عصبی شدی آرامت نکند.
وقتی تنهایی خواستی، درکات نکند.
رفته بودی.
و من راهی جز فال قهوه نداشتم.
زنِ آشفتهی مو قرمز، زل زد توی فنجان و گفت که تو حالت خوب نیست؛ گفت زندگی وفق مرادت نمیگردد.
فنجان نمیتوانست مرا ببلعد و بیاورد پیش تو، اینها مال قصهها بود.
زدم به خیابان و به هر رهگذری رسیدم گفتم چگونه میتوانم مراد را پیدا کنم؟
من باید به تو مراد میرساندم. من باید زندگی را وفقِ تو و وفقِ مُراد تو میچرخاندم.
رهگذرها خندیدند.
رفتم امامزاده و برای پیدا کردنِ مراد، شمع روشن کردم.
برای عشق
۹۷/۰۹/۲۴