پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ب.ظ

چاه‌های عمیق

کلاً توی یک چاه زندگی میکند. یک چاهِ تنگ و تاریک و سرد. نشسته است آنجا و مدام غُر میزند به جانِ مرد، یک ریز گیر میدهد به او. کافیست مرد حرکتی بکند، درست یا غلط، مثل سیل جاری میشود روی سرش و چپ و راست بهش ایراد میگیرد. بدخُلقی میکند، نِق میزند، آنقدر نق میزند که خودش هم کم میآورد.

همهٔ این کارها را میکند به امید یک چیز؛ که مرد بیاید بالای چاه بایستد و بگوید: «عزیزم، دستتو بده به من بیا بالا.» او هم اولش ناز کند، رو برگرداند، اخمهایش را بکند تویِ هم و الکی بگوید: «جام خوبه.» مرد اصرار کند، قربان صدقه اش برود، حتی التماسش کند و او در حالی که توی دلش عروسی است نشان بدهد که قربان صدقه ها برایش اهمیتی ندارد؛ با همان اَخمها بلند شود و دستش را بدهد به مَرد و از چاه بیاید بیرون و همان دور و برها بنشیند. مرد با مهربانی بگوید: «بریم یه جای دنج بشینیم.» او کمی اخمها را وا بدهد، زانوهایش را بغل کند و بگوید: «خوبه همین جا.» خلاصه هِی ناز کند و هِی نازش به قیمتِ گزاف خریده شود. بعد مرد بنشیند کنارش، دست بیندازد گردنش و با یک لبخند پُرملاط  بگوید:«توی چاه واسه چی رفتی؟ حرف بزن برام.» و او بنشیند و ساعتها حرف بزند برایش. حرف، حرف، حرف...آنقدر حرف بزند تا همهٔ دلش خالی شود و مرد فقط نگاهش کند و هیچ نگوید جز: «میفهمم، درکت میکنم..» و بعد از آن شاد و شنگول و با آرامش زندگی شان را بکنند.

بله، خودش هم نمیداند اما همهٔ این کارها را بخاطر همین میکند. نمیخواهد توی چاه بماند، نمیخواهد گیر بدهد. اما مرد نمی آید بالای چاه. فقط اوایل می آمد آن بالا می ایستاد و با عصبانیت خیره میشد توی چشمهای او:«چته تو؟ چرا انقد به من گیر میدی؟» او که منتظرِ ناز و نوازش بود، یکهو تمام دلش فرو میریخت، کِز میکرد گوشهٔ چاه و زبانش قفل میشد. مرد سکوت او را که میدید بر می آشفت: «زن! دست ازین کارا بردار. مریضی؟ برو دکتر، بیکاری؟ خودتو مشغول کن..» و شروع میکرد به دادن راه کارهایی برای حل مشکلات و مسائل زن. بعد آرام میشد و میرفت پیِ کارش و حس میکرد حالا با این راهکارها کمک بزرگی به زن کرده است. اما وقتی به خانه بر میگشت، نه تنها زن تغییری نکرده بود بلکه بیشتر توی چاه فرو رفته و خطِ اخمش عمیق تر شده بود.

روزها همینطور میگذشت و نه مَرد، زن را از چاه می کشید بیرون و نه زن راهکارهای مَرد را به کار می بست.

حالا دیگر زن کلاً همانجا زندگی میکند؛ توی چاه. و از همانجا مُدام غُر میزند به جانِ مرد. مرد هم دیگر نمی آید بالای چاه و راهکار نمیدهد به او. فقط از خانه می زند بیرون و دلش نمیخواهد برگردد. و داستان همچنان ادامه دارد...


معصومه انواری اصل

منتشر شده در ماهنامه‌ خانه‌ی خوبان، دی ۱۳۹۴

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۰۳
معصومه انواری اصل

ازدواج

روانشناسی

زن

یادداشت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی