صلهی بهشتی
جلوی چشمم از حال رفته بودند.
نشسته بودم کنارشان و مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم. بعد از عمری کنیزی، خیلی به ایشان عادت کرده بودم و نبودشان برایم فاجعه بود. پردهی اشک که کمی از جلوی چشمم کنار رفت، متوجه شدم به هوش آمدهاند و لبهایشان را تکان میدهند. صدایشان خیلی ضعیف بود. سرم را نزدیکتر بردم. با اینکه دلم سخت بیطاقت بود، از شنیدن نامی که بر زبان آوردند، سرآپا گوش شدم.
«...هفتاد سکه طلا به او بدهید.»
جا خوردم. هفتاد سکه طلا؟ به او؟ از خویشاوندانِ حضرت بود اما...
چون حالشان خوب نبود نمیخواستم روی حرفشان حرف بزنم. در مورد چند نفر دیگر از خویشاوندانشان هم وصیتهایی به من کردند. اما وصیتشان درمورد "او" برایم عجیب بود. مگر یادم میرفت آن روزی که با چهرهای عبوس وارد این منزل شد؟ اصلا تا دیدماش دلم شور افتاد. چشمهایش پر از کینه بود. حضرت صادق علیه السلام با خوشرویی سلاماش کرد. اما او هنوز ننشسته، کارد کشید و به امام حمله کرد. شکرخدا امام قدرت بالایی داشت و از پس او برآمد وگرنه حتماً کشته میشد.
حالا اینپا و آنپا میکردم که بگویم یا نه. چند لحظه سکوت برقرار شد. بالاخره طاقت نیاوردم و از دهانم پرید بیرون: «حسن افطس؟ به کسی که با کارد به شما حمله کرد و میخواست شما را بکشد، عطا و بخشش میکنید؟»
حضرت صادق علیه السلام به زحمت سرشان را به سمت من گرداندند. صدایشان مثل همیشه نرم و مهربان بود: «میخواهی من از آن کسانی که خدا در قرآن، به خاطر صله رحم کردن، ستایششان کرده، نباشم؟»
آثار درد بر چهرهشان پیدا شد و سکوت کردند. بعد از چند لحظه دوباره به زحمت فرمودند: «ای سالمه! خداوند بهشت را آفرید و آنرا خوشبو قرار داد. بوی مطبوع آن از فاصلهای به مسافت دو هزار سال به مشام میرسد. اما کسی که ارتباط خود را با خویشاوندان خود قطع کند، آن بو را نمیشنود و در نمییابد.»
پی نوشت:
الغیبه، شیخ طوسی. ص 128
منتشر شده در فصلنامه اشارات، تابستان ۹۵