عادی به نظر میآیی
صبحِ روز سوم که از خواب بیدار شد، همانجا توی رختخواب، درازکِش، شروع کرد به سین جیمِ خودش:
"چرا فکر کردم او باید فردِ خاصی باشد؟ چرا فکر کردم باید عملِ خاصی ازش سر بزند؟ او یک آدمِ خیلی خیلی عادی است؛ درست مثل خودِ من. چرا سه روز وقتم را صرفِ او کردم؟"
بعد خندهاش گرفت از این سه روز؛ هِی زاغ سیاه او را چوب زده بود؛ بیست و چهار ساعت او را پاییده بود، حتی شبها هم یواشکی بیدار مانده بود تا بلکه عمل مهمی از او ببیند؛ اما نخیر، هیچ؛ جز خواب و خوراک و کار و زندگی هیچ! مثل همه. فقط یک سؤال این وسط پیش میآمد؛ چرا پیامبر (ص) آن حرف را در مورد او زده بود پس؟ آن هم نه یک بار، نه دو بار، سه بار! این را دیگر نمیتوانست هیچ جوره هضم کند.
از جا بلند شد. دستارش را برداشت و آن را روی سرش بست و مرتب کرد. پیرمرد، سرفهکنان، پردهی اتاق را کنار زد و آمد تو. موهایِ کم پشت و سفیدش از زیرِ دستار پیدا بود. دشداشهی نخ نما اما تمیزی به تن داشت که تا ساقِ پایش میرسید. سلام کرد و لبخندی زد که تمام چروکهای صورتش یکباره رو شد. توی دستش کاسهای شیر و یک تکه نان بود. چشمهای فرو رفته در کاسهی سرش را دوخت به او: «چرا بلند شدهای؟ بنشین صبحانه میل کن عبدالله جان. ببخش چیزی بهتر از این در خانه نداشتم. بنشین پسرم.» کاسه شیر و تکه نان را داد دست او. عبدالله آن را گرفت و همانطور سیخ ایستاد. پیرمرد چشمهای ریزش را ریزتر کرد. عبدالله زل زد توی چشمهای پیرمرد و کلمات از دهانش پریدند بیرون: «بینِ من و پدرم هیچ اختلافی پیش نیامده بود. دروغ گفتم به تو پدرجان!»
پیرمرد با دهانِ باز مات شد به او. دستش را کشید به محاسن سفیدش. عبدالله ادامه داد: «بله، من نه با پدرم حرفم شده بود، نه قسم خورده بودم سه روز به خانهاش نروم. دروغ گفتم که توی خانهات راهم بدهی تا جواب سؤالم را بگیرم.»
پیرمرد یک لحظه سکوت کرد. آرام گفت: «چه سؤالی پسرم؟»
«سه روز بود که هر روز میرفتم خدمت رسول خدا (ص). هر سه روز ایشان فرمودند الان کسی میآید که اهل بهشت است و هر سه روز هم، این تو بودی که از راه میرسیدی. فکری شدم بدانم چه عملی داری که لایق بهشتی. مجبور شدم ترفندی بتراشم که بیایم خانهات.»
پیرمرد سرش را انداخت پایین و دستی کشید به چشمهایش.
عبدالله چشم دوخت به دستِ پیرمرد و گفت: «اما الان فقط متعجبم. چرا پیامبر (ص) دربارهات آنطور فرمود؟»
بعد صدایش را آرامتر کرد: «آخر من که کار خاصّی از شما ندیدم پدرجان.»
پیرمرد سرش را بلند کرد. صدایش بغض داشت: «جز آنچه دیدی عملی ندارم.» و پشت کرد و رفت به طرفِ در. عبدالله نشست و کاسه شیر را گذاشت زمین. تکهای از نان کَند و گذاشت توی دهانش. پیرمرد پرده اتاق را کنار زد و رفت بیرون. عبدالله کاسه شیر را برداشت تا بنوشد. پرده کمی کنار رفت و صدای پیرمرد پیچید توی اتاق: «پسرم، اعمالِ ظاهریِ من همان بود که دیدی؛ امّا در دلم نسبت به هیچ مسلمانی کینه و بدخواهی ندارم. هیچوقت هم به کسی که خداوند نعمتی به او داده، حسادت نکرده ام.» بعد دوباره پرده افتاد و سایهی پیرمرد دور شد.
عبدالله، پسرِ عمروعاص، کاسه شیر را آورده بود تا نزدیک دهانش؛ و همانطور مانده بود.
پی نوشت:
مجموعه ورام، جلد اول، صفحه 126
منتشر شده در نشریه خانه خوبان، آذر ۹۵