پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۳۲ ب.ظ

برای خاطر صفورا


هوش و حواس برایش نمانده بود. چند دقیقه پیش که رسول‌جگر مثل همیشه ازش پنج نخ بهمن خواسته بود و او جایِ بهمن، فروردین داده بود بهش، خودش هم جا خورده بود. رسول، کار هر روزه‌اش بود که اول صبح، جگرکی را باز نکرده، بیاید جیره‌ی سیگارش را از او بگیرد و با آن موهای فرفری و سبیل‌های زردِ کم‌پشت، بزند روی شانه‌ی او و بلند؛ جوری که غلام‌خسیس بشنود، بگوید: «کور بشه چشم حسودت پیرمرد! ماشاالله به تو!» اما امروز فروردین‌ها را که توی دستش دیده بود؛ زل زده بود به او و سرش را آورده بود نزدیک: «چیزی شده عموجواد؟ برگشتی سرِ خونه‌ی اول که.» سیگارها را گرفته بود طرفش: «ما فروردین رو‌ رد کردیم عموجون..»

چه میتوانست بگوید به رسول؟ جز اینکه لبخند تلخی بزند و دست‌لرزان سیگارها را ازش پس بگیرد و پیری را بهانه کند؟ 

از شش ماه پیش که دختر کوچکش صفورا، با دو دخترش، سیاه و کبود، آمده بود خانه‌ی او برای طلاق؛ هرچه پس‌انداز داشت همه را داده بود سیگار و خرت و پرت، و بساط کرده بود اینجا، تا صفورا مجبور نشود راه بیفتد این‌ور و آن‌ور دنبالِ کار. دو سه روز نگذشته؛ غلام‌خسیس که سوپرمارکتش همان بغل بود کلید کرده بود به او که «اینجا بساط نکن آقاجان، به اندازه کافی اوضاع ما کِساد هست!» بعد هم یکی یکی مغازه‌دارها با غلام حرفشان شده بود که «چیکار داری به بنده‌خدا، روزی دست خداست..»، رسول؛ که از همه بیشتر از غلام کُفری بود و دلش برای عموجواد میسوخت، هر روز دیالوگ‌اش را تکرار میکرد که دماغِ غلام را بسوزاند.

دیروز، ملیکه -زنش- گریان آمده بود خانه و گفته بود جمشید -شوهرِ صفورا- چو انداخته توی محل که مُچِ صفورا را سرِ قرار با یک مردکه‌ی گردن‌کلفت گرفته و برای همین کتکش زده و برای همین هم رفته برای خودش یک زنِ دیگر گرفته. 

صفورا این را که شنیده بود جابه‌جا ولو شده بود کفِ زمین. دخترها جیغ و داد کرده بودند برای مادرشان و ملیکه واویلا راه انداخته بود. او مطمئن بود که این وصله‌ها به صفورا نمی‌چسبد ولی تمام تن‌اش از فکرِ حرفِ مردم عرق کرده بود. می‌دانست که جمشید دستِ پیش گرفته پس نیفتد. صفورا بهش گفته بود که جمشید زن‌باره‌ست و هزاربار مُچ‌اش را گرفته ولی بخاطر آبرویش به کسی چیزی نگفته. حالا او چه کاری ازش برمیامد؟ با این دروغِ کثیف چه می‌کرد؟ سرِ پیری چه‌ها که ندیده بود. حالش دگرگون بود و هوش و حواسش رفته بود. دلش برای دخترش صفورا پر پر میزد؛ مگر نه اینکه دختر، جانِ باباست؟ جانش در خطر بود و نمیدانست چه کند...



منتشر شده در نشریه خانواده شاد، بهمن و اسفند ۹۶

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۲۹
معصومه انواری اصل

دست‌فروشی

روایت

پدر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی