پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۱۹ ب.ظ

نمی‌توانست ببخشد


زینب؛ دخترخوانده رسول خدا ص، نشسته بود توی کجاوه و همرا با چند نفر دیگر از مکه به مدینه می‌رفت. پیامبر ص مدینه بود. عده‌ای را مأمور کرد بروند زینب را بیاورند. مشرکان خیلی ناراحت بودند که زینب مسلمان شده و از مکه می‌رود؛ تصمیم گرفتند او را تعقیب کنند و آزارش بدهند.


▪️▪️▪️


در را به شدت می‌کوبیدند. 

«باز کنید.» 

«علی! بیا بیرون!» 


▪️▪️▪️


صدای پای اسب می‌آمد. آن هم نه یکی؛ چندتا. مشرکان آمده بودند دنبالش. نزدیک که شدند «هبَار بن أسود» به کجاوه زینب- دخترخوانده رسول خدا ص- حمله کرد و نیزه‌ای را در کجاوه او فرو بُرد. زینب حسابی ترسید. تمام وجودش به لرزه افتاد. شکمش درد وحشتناکی گرفت...


▪️▪️▪️


«علی! برای بیعت با خلیفه‌ی رسول خدا ص بیرون میایی یا خانه‌ات را بسوزانم؟»1 

فاطمه س  بلند شد. چادرش را سر کرد: «من می‌روم پشت در علی جان.» 

علی ع برخاست: «فاطمه...» 

فاطمه س غمگینانه نگاهش کرد: «بگذار پیشمرگ‌ات باشم پسرعمو.» چشم‌هایش پر از اشک شد. رفت پشت در. صدا بلند کرد: «اجازه نمی‌دهم وارد شوید. مردمی بدتر از شما سراغ ندارم. ما را با جنازه رسول خدا ص رها کردید و رفتید امر خلافت را بین خودتان تمام کردید. مثل اینکه غدیرخم را فراموش کرده‌اید...»2 


▪️▪️▪️


زینب- دخترخوانده رسول خدا ص- از درد بی تاب شده بود. رسید مدینه. خونریزیِ شدیدی گرفت و بچه شش ماهه‌اش سقط شد...3 

رسول خدا ص از این اتفاق حسابی خشمگین بود. 


▪️▪️▪️


درب خانه آتش گرفت. گوشه چادر فاطمه س در آتش سوخت. 

«پدر جان، ببین با ما چه می‌کنند...» فاطمه س بلند بلند گریه می‌کرد. 

در، با لگد محکمی باز شد. فاطمه س گمان نمی‌کرد بدون اجازه وارد خانه‌اش شوند. بین در و دیوار گیر افتاد. صدای ضجه‌اش بلند شد: «فضه کجایی؟ بچه‌ام را کشتند...»4 


▪️▪️▪️


مکه فتح شده بود. رسول خدا ص همه را بخشید. بجز چند نفر. 

«هبّار بن أسود را هرجا دیدید، به قتل برسانید.»5 

پیامبر ص نمی‌توانست او را ببخشد. فراموش نمی‌کرد که چطور به یک زن باردارِ بی‌سلاح حمله کرده بود و بچه بی‌گناهش را سقط کرده بود.


▪️▪️▪️


فاطمه س در خون نشسته بود. قنفذ علی ع را از خانه کشیده بود بیرون. فاطمه س بلند شد. بین علی ع و قنفذ ایستاد: «نمی‌گذارم پسرعمویم را ببری.» 

قنفذ چنان فاطمه را کوبید به در که پهلویش شکست...6 

«آه...باباجان...کجایی؟...» 


▪️▪️▪️


ابن ابی الحدید؛ داستان زینب دخترخوانده رسول خدا ص را برای استادش -ابوجعفرنقیب- تعریف کرد. ابوجعفر سری تکان داد: «قطعاً اگر پیامبر ص زنده بود خونِ کسانی که باعث سقط جنینِ دخترش فاطمه شدند را هم مباح می‌شمرد.»7 

 



📚پی‌نوشت:

 

1- تاریخ طبری،ج 2،ص443،چاپ بیروت 

2- الهجوم، ص289 

3- ابن اثیر، اُسد الغابه فی معرفت الصحابه، ج4، ص608 

4- الإمامه و السیاسه، ج1، ص30 

5- الکامل فی التاریخ، ج2، ص249 

6- کتاب سلیم بن قیس هلالی، ص153 

7- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج14، ص193 

 

 

منتشر شده در نشریه خانه خوبان، بهمن ۹۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۱۹
معصومه انواری اصل
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۱۶ ب.ظ

رمل نیندازید


از راسته‌ی بزازها گذشت. یعنی واقعاً داشت میرفت پیشِ او؟ بعد از آنهمه رَمل و اُسطُرلاب انداختن و بی نتیجه بودن، بعد از آنهمه ریاضت، باورکردنی نبود برایش. انگار توی ابرها راه می‌رفت. نزدیک ظهر بود و آفتاب آمده بود بالا. حالا رسیده بود به راسته‌ی آهنگرها که یا دمِ کوره ها ایستاده بودند و عرق‌شان شُر و شُر میریخت، و یا پتک‌هایشان را محکم میکوبیدند روی آهن‌های گداخته. توی آن گرما او اما یخ زده بود. آنقدر تند قدم برمی‌داشت که انگار کسی دنبالش کرده. راسته‌ی آهنگرها و صدای پتک‌هایشان هم تمام شد. پیچید توی یک راسته‌‌ی باریک. قفلها را که آویزان دید کنارِ دکّانها، لرز گرفت او را. باید همین‌جا باشد. قدم‌ها را آهسته کرد. تویِ هر دکَان را با وسواس و دقَت نگاه کرد. دو طرف عبایش را گرفت و پیچید دور خودش. سردش بود. چند دکّان را رد کرد؛ خبری نبود. دکَان بعدی امّا، سرجا میخکوبش کرد. پیرمردی لاغراندام با دست و صورتی چروکیده، قفلی را تعمیر می‌کرد. عرقچینی که همرنگِ موهایش سفید بود، بر سر داشت. اما چیزی که پای او را چسبانده بود به زمین، پیرمرد نبود؛ آقایی بود که کنارِ پیرمرد نشسته و با او گرم گرفته بود. هیبتش داد میزد که خودش است. دلش بیقرار شد. رفت جلو. صدای خودش را شنید که گفت سلام. پیرمرد با خوشرویی سلام کرد. آقا هم جواب سلامش را داد اما اشاره کرد که سکوت کند.

پیرزنی، خمیده و عصازنان، قفلی در دست، دمِ دکّان پیرمرد توقف کرد. قفل را گرفت به طرفِ پیرمرد؛ صدایش درمانده بود: «آقا، من به سه شاهی پول احتیاج دارم و جز این قفل چیز دیگری ندارم. میشود بخاطر خدا شما آن را سه شاهی برداری؟» 

پیرمرد قفلِ بی کلید را از پیرزن گرفت و برانداز کرد. گفت: «خواهرم، این قفل، سالم است و هشت شاهی قیمت دارد. من آن را هفت شاهی برمی‌دارم. یک شاهی سود در این معامله برای من کافیست.» پیرزن متعجب به او نگاه کرد. گمان می‌کرد مسخره‌اش می‌کند. گفت: «تمامِ این بازار را زیر پا گذاشتم، هیچکس حاضر نشد آن را سه شاهی بردارد، آن وقت شما میگویی هفت شاهی؟!» پیرمرد عرقچین‌اش را از سر برداشت و دستی کشید توی موهای سفیدش: «خواهر، تو مسلمانی، من هم مسلمان. چرا مالِ مسلمان را ارزان بخرم و حقش را ضایع کنم؟» بعد دست کرد توی دَخل و هفت شاهی گذاشت تویِ دستِ چادرپیچِ او. پیرزن بغض کرده از او تشکر کرد و دعاکنان دور شد. 

داشت از انصافِ پیرمرد لذت می‌بُرد که حضرتِ حجّت (عج) از جا بلند شد و آمد سمتِ او. فرمود: «برایِ دیدنِ ما رمل نیندازید، چلّه‌نشینی هم لازم نیست. مثلِ این مرد مسلمان باشید، ما به سراغ شما میاییم...» 

 


 

پی نوشت:

ملاقات با امام عصر عج، صفحه 268



برای نشریه خانه خوبان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۱۶
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۲۵ ق.ظ

فیتیله‌پیچ


اعصابش خیلی خراب است. هر روز که او و کارهایش را می‌بیند هِی به خودش میگوید: «آخه چرا حرف گوش نکردم؟ فکر میکردم کی هستم؟ الکی خودمو انداختم توی هچل!»

اصلأ همه‌ی کارها را داده دست بچه‌هایش و فقط نشسته یک گوشه و غصه می‌خورد. هر چه هم بچه‌ها میگویند: «پدرجان، ناراحت نباش. انقدر خودتو اذیت نکن.» گوش نمیدهد. تازه وقتی بچه‌ها دور و برش نیستند محکم سرش را میکوبد توی دیوار. با مشت میکوبد روی پای خودش. سیلی میزند توی صورتش. بد و بیراه میگوید؛ به او، به کریستف کلمب، به خودش، به همه. اصلأ اگر ولش کنند خودش را میکُشد.

حتی با اینکه متوجه شده بچه‌ها از افسردگی‌اش می‌گویند و میخواهند ببرندش دکتر، باز دست ازین کارها برنمیدارد. می‌داند با غصه خوردن هیچ چیز عوض نمی شود اما دست خودش نیست. خدا نکند یک نفر بهش بگوید: «شیطان بزرگ!». دیوانه میشود. هرچیزی دمِ دستش باشد پرت میکند. داد میزند. میگوید: «به من نگید شیطان بزرگ، من یه قوطیِ کنسرو هم نیستم. مسخره‌م نکنید.» الان دیگر همه میترسند بهش بگویند «شیطان بزرگ»، فقط میگویند «پدر». 

چند وقت پیش، یک روز بلند شد و به بچه ها گفت می‌خواهد برود جایی. همه نگران شدند. پچ پچ میکردند که نکند پدرمان میرود بلایی سر خودش بیاورد. نگرانیِ بچه ها را که دید فهمید. بهشان گفت بادمجان بم آفت ندارد؛ بیخودی نترسند و بروند پی کارشان. گفت از آن پدرِ سرکش که می‌شناختید چیزی باقی نمانده؛ فیتیله پیچ شده و کارش تمام است. گفت  میرود و زود برمیگردد. اما مگر بچه‌ها ولش میکردند؟ افتادند پشت سرش و تعقیبش کردند. دیدندش که خمیده و ناراحت هِی رفت و رفت. هر چه می‌رفت بچه‌ها کنجکاوتر می‌شدند. یعنی کجا می‌رفت؟ آنقدر رفت تا رسید به «کاخِ سفید!»

همانجا دمِ در خودش را انداخت روی خاک و سجده کرد. بچه‌ها از تعجب شاخ درآوردند. این همان پدری بود که خدا را ناراحت کرد اما سجده نکرد؟ حالا دارد سجده میکند؟ توی همین فکرها بودند که صدای ناله‌ی پدرشان بلند شد:

«عجب غلطی کردم! کاش همون موقع به آدم سجده می‌کردم. اگه میدونستم شما انقدر بهتر از من خرابکاری بلدید حتما سجده میکردم.»

زار زد: «شیطان بزرگ شمایید نه من!» و حدود یک ساعت فقط اشک ریخت.

بعد دوباره صدایش بلند شد: «دَمِ کریستف کلمب گرم. از وقتی کشفتون کرد بساط منو جمع کردید. چه آدمکُشی‌ها، چه ترورها، چه گَندکاریها که من سال‌ها طول می‌کشه یک درصدش رو انجام بدم اما شما توی سه سوت انجام می‌دید. خوش به حالتون! شما همه جا توی خرابکاری از من بهتر بودید؛ توی عراق، سوریه، مصر، یمن، بحرین؛ همه جا آتیش به پا کردید، اصلأ همه دنیارو به گند کشیدید.»

سر از سجده برداشت و گردنش را کج کرد: «با اینکه کارمو خیلی دوس دارم، تصمیم گرفتم کارهارو کلأ بدم دست شما و خودم بکِشم کنار. شما از من بهتر آدمارو منحرف میکنید. من حتی رقیب شما هم نمیشم...»

بچه‌ها گریه‌شان گرفته بود. شاید پدرشان آن روزی که خدا گفته بود سجده کن و او ایستاده بود جلوی خداوند و گفته بود: «سجده نمیکنم. من از آدم بهترم.» فکر اینجا را نکرده بود. اما بالاخره... سجده کرد.

دیگر چیزی نگفت. بلند شد، خودش را تکاند، اشکهایش را پاک کرد و دوباره خمیده و ناراحت آمد و آمد و خزید توی همان گوشه‌ای که بود و تا چند روز لام تا کام صحبت نکرد.

چند روز بعد بچه‌هایش را صدا کرد و گفت: «میدونم دنبالم اومدید و همه چیزو دیدید. عیب نداره. فقط شما هم هر کاری از دستتون برمیاد برای آمریکا بکنید. کمکش کنید. به منم دیگه نگید شیطان بزرگ. بگید سیب زمینی، ماست، بی عُرضه...» بچه ها به هم نگاه کردند و لب‌هایشان را گاز گرفتند. پدرشان دراز کشید و گفت: «برید دیگه. حوصله هیچکسو ندارم. برقَم خاموش کنید بذارید بخوابم. دیگه بیکارم.» بچه‌ها ترسیدند چیزی بگویند. برقها را خاموش کردند و با ناراحتی رفتند دنبالِ شیطنت و کمک به آمریکا.




منتشر شده در دوماهنامه دیدار آشنا، بهمن ۹۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۵
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۲۳ ق.ظ

سفری در پیش است


کوچه باریک و پُر پیچ وخم بود و جز صدای کفش‌های من و غلامم، که آرام پشتِ سرم حرکت می‌کرد، صدایی نمی‌آمد. ماه توی آسمان نبود و شب همه‌ی تاریکی‌اش را بر سرِ زمین ریخته بود. گوشه عمامه‌ام را گرفتم و دور گردنم پیچاندم تا سرما را کمتر حس کنم. 

«کمی تعجیل کن غلام، مگر نمی‌بینی هوا چقدر سرد است؟» 

گفت: «چشم آقا.» و تند آمد جلو، شانه به شانه‌ام قدم برداشت. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که از روبه‌رور شبحی توی تاریکی پیدا شد. هر کس بود حتماً در این هوای سرد کار مهمی او را واداشته بیرون بیاید. قدم‌هایم را آرام کردم و زُل زدم به تاریکی. چشمم که به قد و بالا و لباس‌های کهنه اما مرتب و پاکیزه‌اش افتاد شناختم‌اش. 

«سلام مولاجان.»  

غلامم هم سلام کرد. حضرت بدون این‌که سر بلند کند پاسخ‌ِمان را در کمال لطف و مهربانی داد. کیسه‌ای آرد روی دوشش بود. عجب!

«این چیست یابن رسول الله؟» 

امام کیسه را روی شانه جا‌به‌جا کرد و آرام فرمود: «سفری در پیش دارم. توشه‌ای را، برای این سفر، به جای امنی می‌برم.» 

«قربانت شوم، غلام من آن را برای شما حمل می‌کند.»  

غلام یک قدم به جلو برداشت. امام فرمود: «نه، متشکرم.» 

فوراً رفتم روبه‌رویشان ایستادم و دست بر سینه گذاشتم: «یاابامحمد، اجازه بدهید خودم آن را حمل کنم، چون شأن شما را بالاتر از این می‌دانم که این کیسه را حمل کنید.» 

ایشان دستی به پیشانی کشید و آرام گفت: «اما من شأن خودم را بالاتر از این نمی‌دانم که آنچه مرا در این سفر نجات می‌دهد، حمل کنم...» راه افتادند و دستی روی شانه‌ام گذاشتند و رفتند. چند قدم که دور شدند ما هم  به راه خودمان رفتیم. 

 

سه چهار روز بعد، از کنار منزل امام که می‌گذشتم، دلم هوای دیدارشان را کرد. احتمال می‌دادم رفته باشند سفر ولی باز به امید اینکه شاید هنوز راه نیفتاده‌اند و بتوانم روی ماهشان را ببینم، در زدم. غلامی در را باز کرد و سلام داد. 

«سلام علیکم. حضرت سجاد (ع) تشریف دارند؟» 

«بله. بگذارید رخصت بگیرم از ایشان، جناب زُهری.» 

آه خدای من! چه خوب. پس هنوز به سفر نرفته‌اند. غلام بعد از چند دقیقه آمد و مرا به داخل منزل راهنمایی کرد. امام توی یکی از اتاق‌ها نشسته و مشغول عبادت بود. سلام کردم و نشستم.

«یابن رسول الله! اثری از سفر نمی‌بینم. مگر نفرمودید به سفر می‌روید؟» 

امام رو کرد به من و لبخند زد: «زُهری جان! آنطور که فکر کردی نیست. آن سفری که گفتم سفرِ مرگ است و من برای آن آماده می‌شوم. به راستی که راهِ آماده شدن برای مرگ، پرهیز از حرام و بخشش در راه خیر است.» 

تازه متوجه منظور امام شده بودم. سری به علامت تأیید تکان دادم. پس در آن شبِ تاریک، آن کیسه را برای نیازمندان حمل می‌کردند. چیزی در برابر این عملِ زیبا و درست نتوانستم بیان کنم...

 

 

پی نوشت:

بحارالانوار، ج 46، ص66 

روایتی از زُهری در دیدار با امام سجاد ع 



منتشر شده در فصلنامه اشارات، پاییز ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۳
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ق.ظ

دماوند



لیلا همینطور ایستاده بود کنارِ اتاق و تقلّای آنها را تماشا می‌کرد.

پروین آمد روبرویش ایستاد و زل زد توی چشم‌های او: «لیلا!»

لیلا نگذاشت حرف پروین تمام شود؛ لبخند زد و مثل کوه گفت: «نه»؛ انگار دماوند بگوید نه.

پروین پشت کرد به او و دوباره رفت جلوی آینه.

شیوا کِرِم را مالید توی صورتش و گفت: «حداقل نگو که با ما هستی.» و پُقی زد زیر خنده.

مریم چشمهایش را به پروین نشان داد: «خوب شد خطش؟»

همیشه بساطشان همین بود. جایی که می‌خواستند بروند، او لباسهای تمیز و مرتبش را میپوشید، چادرش را سر میکرد و می‌ایستاد کنار منتظر بقیه.

هِی زیر گوشش میگفتند: « لیلا، یه کم...»

«چشمات رنگ نداره، فقط کمی ریمل...»

« یه خُرده کرِم و یه ذره ریمل که اصلأ معلوم نمی کنه.»

« یه رژِ دخترونه...»

گاهی مسخره‌اش میکردند: «تلویزیون سیاه سفید منقرض شد، تو هنوز سیاه سفیدی؟»

دستش می‌انداختند: «می‌مونی روی دستمون ها!»

عصبانی می‌شدند: «شورشو درآوردی تو...»

ولی او قبول نمی‌کرد: «وقتی یه خُرده زدم، یواش یواش زیادشَم میزنم.»

نه وسوسه، نه تمسخر، نه دست انداختن، نه عصبانیت؛ هیچکدام بر شخصیت محکم او کارگر نبود. لبخند میزد و میگفت: «نه!» انگار دماوند بگوید نه!

.

.

«المؤمنُ کَالجَبَلُ الرّاسِخ؛ لا تُحَرِّکُهُ العَواصِف.»

«مومن مثل کوه محکم است و هیچ تندبادی او را تکان نمی‌دهد.»1



پی نوشت:

1-امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام، بحارالانوار، مجلسى، ج39، ص351



منتشر شده در نشریه خانه خوبان، آذر ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۱
معصومه انواری اصل