پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۱۶ ب.ظ

رمل نیندازید


از راسته‌ی بزازها گذشت. یعنی واقعاً داشت میرفت پیشِ او؟ بعد از آنهمه رَمل و اُسطُرلاب انداختن و بی نتیجه بودن، بعد از آنهمه ریاضت، باورکردنی نبود برایش. انگار توی ابرها راه می‌رفت. نزدیک ظهر بود و آفتاب آمده بود بالا. حالا رسیده بود به راسته‌ی آهنگرها که یا دمِ کوره ها ایستاده بودند و عرق‌شان شُر و شُر میریخت، و یا پتک‌هایشان را محکم میکوبیدند روی آهن‌های گداخته. توی آن گرما او اما یخ زده بود. آنقدر تند قدم برمی‌داشت که انگار کسی دنبالش کرده. راسته‌ی آهنگرها و صدای پتک‌هایشان هم تمام شد. پیچید توی یک راسته‌‌ی باریک. قفلها را که آویزان دید کنارِ دکّانها، لرز گرفت او را. باید همین‌جا باشد. قدم‌ها را آهسته کرد. تویِ هر دکَان را با وسواس و دقَت نگاه کرد. دو طرف عبایش را گرفت و پیچید دور خودش. سردش بود. چند دکّان را رد کرد؛ خبری نبود. دکَان بعدی امّا، سرجا میخکوبش کرد. پیرمردی لاغراندام با دست و صورتی چروکیده، قفلی را تعمیر می‌کرد. عرقچینی که همرنگِ موهایش سفید بود، بر سر داشت. اما چیزی که پای او را چسبانده بود به زمین، پیرمرد نبود؛ آقایی بود که کنارِ پیرمرد نشسته و با او گرم گرفته بود. هیبتش داد میزد که خودش است. دلش بیقرار شد. رفت جلو. صدای خودش را شنید که گفت سلام. پیرمرد با خوشرویی سلام کرد. آقا هم جواب سلامش را داد اما اشاره کرد که سکوت کند.

پیرزنی، خمیده و عصازنان، قفلی در دست، دمِ دکّان پیرمرد توقف کرد. قفل را گرفت به طرفِ پیرمرد؛ صدایش درمانده بود: «آقا، من به سه شاهی پول احتیاج دارم و جز این قفل چیز دیگری ندارم. میشود بخاطر خدا شما آن را سه شاهی برداری؟» 

پیرمرد قفلِ بی کلید را از پیرزن گرفت و برانداز کرد. گفت: «خواهرم، این قفل، سالم است و هشت شاهی قیمت دارد. من آن را هفت شاهی برمی‌دارم. یک شاهی سود در این معامله برای من کافیست.» پیرزن متعجب به او نگاه کرد. گمان می‌کرد مسخره‌اش می‌کند. گفت: «تمامِ این بازار را زیر پا گذاشتم، هیچکس حاضر نشد آن را سه شاهی بردارد، آن وقت شما میگویی هفت شاهی؟!» پیرمرد عرقچین‌اش را از سر برداشت و دستی کشید توی موهای سفیدش: «خواهر، تو مسلمانی، من هم مسلمان. چرا مالِ مسلمان را ارزان بخرم و حقش را ضایع کنم؟» بعد دست کرد توی دَخل و هفت شاهی گذاشت تویِ دستِ چادرپیچِ او. پیرزن بغض کرده از او تشکر کرد و دعاکنان دور شد. 

داشت از انصافِ پیرمرد لذت می‌بُرد که حضرتِ حجّت (عج) از جا بلند شد و آمد سمتِ او. فرمود: «برایِ دیدنِ ما رمل نیندازید، چلّه‌نشینی هم لازم نیست. مثلِ این مرد مسلمان باشید، ما به سراغ شما میاییم...» 

 


 

پی نوشت:

ملاقات با امام عصر عج، صفحه 268



برای نشریه خانه خوبان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۲۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی