پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۲۵ ق.ظ

فیتیله‌پیچ


اعصابش خیلی خراب است. هر روز که او و کارهایش را می‌بیند هِی به خودش میگوید: «آخه چرا حرف گوش نکردم؟ فکر میکردم کی هستم؟ الکی خودمو انداختم توی هچل!»

اصلأ همه‌ی کارها را داده دست بچه‌هایش و فقط نشسته یک گوشه و غصه می‌خورد. هر چه هم بچه‌ها میگویند: «پدرجان، ناراحت نباش. انقدر خودتو اذیت نکن.» گوش نمیدهد. تازه وقتی بچه‌ها دور و برش نیستند محکم سرش را میکوبد توی دیوار. با مشت میکوبد روی پای خودش. سیلی میزند توی صورتش. بد و بیراه میگوید؛ به او، به کریستف کلمب، به خودش، به همه. اصلأ اگر ولش کنند خودش را میکُشد.

حتی با اینکه متوجه شده بچه‌ها از افسردگی‌اش می‌گویند و میخواهند ببرندش دکتر، باز دست ازین کارها برنمیدارد. می‌داند با غصه خوردن هیچ چیز عوض نمی شود اما دست خودش نیست. خدا نکند یک نفر بهش بگوید: «شیطان بزرگ!». دیوانه میشود. هرچیزی دمِ دستش باشد پرت میکند. داد میزند. میگوید: «به من نگید شیطان بزرگ، من یه قوطیِ کنسرو هم نیستم. مسخره‌م نکنید.» الان دیگر همه میترسند بهش بگویند «شیطان بزرگ»، فقط میگویند «پدر». 

چند وقت پیش، یک روز بلند شد و به بچه ها گفت می‌خواهد برود جایی. همه نگران شدند. پچ پچ میکردند که نکند پدرمان میرود بلایی سر خودش بیاورد. نگرانیِ بچه ها را که دید فهمید. بهشان گفت بادمجان بم آفت ندارد؛ بیخودی نترسند و بروند پی کارشان. گفت از آن پدرِ سرکش که می‌شناختید چیزی باقی نمانده؛ فیتیله پیچ شده و کارش تمام است. گفت  میرود و زود برمیگردد. اما مگر بچه‌ها ولش میکردند؟ افتادند پشت سرش و تعقیبش کردند. دیدندش که خمیده و ناراحت هِی رفت و رفت. هر چه می‌رفت بچه‌ها کنجکاوتر می‌شدند. یعنی کجا می‌رفت؟ آنقدر رفت تا رسید به «کاخِ سفید!»

همانجا دمِ در خودش را انداخت روی خاک و سجده کرد. بچه‌ها از تعجب شاخ درآوردند. این همان پدری بود که خدا را ناراحت کرد اما سجده نکرد؟ حالا دارد سجده میکند؟ توی همین فکرها بودند که صدای ناله‌ی پدرشان بلند شد:

«عجب غلطی کردم! کاش همون موقع به آدم سجده می‌کردم. اگه میدونستم شما انقدر بهتر از من خرابکاری بلدید حتما سجده میکردم.»

زار زد: «شیطان بزرگ شمایید نه من!» و حدود یک ساعت فقط اشک ریخت.

بعد دوباره صدایش بلند شد: «دَمِ کریستف کلمب گرم. از وقتی کشفتون کرد بساط منو جمع کردید. چه آدمکُشی‌ها، چه ترورها، چه گَندکاریها که من سال‌ها طول می‌کشه یک درصدش رو انجام بدم اما شما توی سه سوت انجام می‌دید. خوش به حالتون! شما همه جا توی خرابکاری از من بهتر بودید؛ توی عراق، سوریه، مصر، یمن، بحرین؛ همه جا آتیش به پا کردید، اصلأ همه دنیارو به گند کشیدید.»

سر از سجده برداشت و گردنش را کج کرد: «با اینکه کارمو خیلی دوس دارم، تصمیم گرفتم کارهارو کلأ بدم دست شما و خودم بکِشم کنار. شما از من بهتر آدمارو منحرف میکنید. من حتی رقیب شما هم نمیشم...»

بچه‌ها گریه‌شان گرفته بود. شاید پدرشان آن روزی که خدا گفته بود سجده کن و او ایستاده بود جلوی خداوند و گفته بود: «سجده نمیکنم. من از آدم بهترم.» فکر اینجا را نکرده بود. اما بالاخره... سجده کرد.

دیگر چیزی نگفت. بلند شد، خودش را تکاند، اشکهایش را پاک کرد و دوباره خمیده و ناراحت آمد و آمد و خزید توی همان گوشه‌ای که بود و تا چند روز لام تا کام صحبت نکرد.

چند روز بعد بچه‌هایش را صدا کرد و گفت: «میدونم دنبالم اومدید و همه چیزو دیدید. عیب نداره. فقط شما هم هر کاری از دستتون برمیاد برای آمریکا بکنید. کمکش کنید. به منم دیگه نگید شیطان بزرگ. بگید سیب زمینی، ماست، بی عُرضه...» بچه ها به هم نگاه کردند و لب‌هایشان را گاز گرفتند. پدرشان دراز کشید و گفت: «برید دیگه. حوصله هیچکسو ندارم. برقَم خاموش کنید بذارید بخوابم. دیگه بیکارم.» بچه‌ها ترسیدند چیزی بگویند. برقها را خاموش کردند و با ناراحتی رفتند دنبالِ شیطنت و کمک به آمریکا.




منتشر شده در دوماهنامه دیدار آشنا، بهمن ۹۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی