پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۲۳ ق.ظ

سفری در پیش است


کوچه باریک و پُر پیچ وخم بود و جز صدای کفش‌های من و غلامم، که آرام پشتِ سرم حرکت می‌کرد، صدایی نمی‌آمد. ماه توی آسمان نبود و شب همه‌ی تاریکی‌اش را بر سرِ زمین ریخته بود. گوشه عمامه‌ام را گرفتم و دور گردنم پیچاندم تا سرما را کمتر حس کنم. 

«کمی تعجیل کن غلام، مگر نمی‌بینی هوا چقدر سرد است؟» 

گفت: «چشم آقا.» و تند آمد جلو، شانه به شانه‌ام قدم برداشت. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که از روبه‌رور شبحی توی تاریکی پیدا شد. هر کس بود حتماً در این هوای سرد کار مهمی او را واداشته بیرون بیاید. قدم‌هایم را آرام کردم و زُل زدم به تاریکی. چشمم که به قد و بالا و لباس‌های کهنه اما مرتب و پاکیزه‌اش افتاد شناختم‌اش. 

«سلام مولاجان.»  

غلامم هم سلام کرد. حضرت بدون این‌که سر بلند کند پاسخ‌ِمان را در کمال لطف و مهربانی داد. کیسه‌ای آرد روی دوشش بود. عجب!

«این چیست یابن رسول الله؟» 

امام کیسه را روی شانه جا‌به‌جا کرد و آرام فرمود: «سفری در پیش دارم. توشه‌ای را، برای این سفر، به جای امنی می‌برم.» 

«قربانت شوم، غلام من آن را برای شما حمل می‌کند.»  

غلام یک قدم به جلو برداشت. امام فرمود: «نه، متشکرم.» 

فوراً رفتم روبه‌رویشان ایستادم و دست بر سینه گذاشتم: «یاابامحمد، اجازه بدهید خودم آن را حمل کنم، چون شأن شما را بالاتر از این می‌دانم که این کیسه را حمل کنید.» 

ایشان دستی به پیشانی کشید و آرام گفت: «اما من شأن خودم را بالاتر از این نمی‌دانم که آنچه مرا در این سفر نجات می‌دهد، حمل کنم...» راه افتادند و دستی روی شانه‌ام گذاشتند و رفتند. چند قدم که دور شدند ما هم  به راه خودمان رفتیم. 

 

سه چهار روز بعد، از کنار منزل امام که می‌گذشتم، دلم هوای دیدارشان را کرد. احتمال می‌دادم رفته باشند سفر ولی باز به امید اینکه شاید هنوز راه نیفتاده‌اند و بتوانم روی ماهشان را ببینم، در زدم. غلامی در را باز کرد و سلام داد. 

«سلام علیکم. حضرت سجاد (ع) تشریف دارند؟» 

«بله. بگذارید رخصت بگیرم از ایشان، جناب زُهری.» 

آه خدای من! چه خوب. پس هنوز به سفر نرفته‌اند. غلام بعد از چند دقیقه آمد و مرا به داخل منزل راهنمایی کرد. امام توی یکی از اتاق‌ها نشسته و مشغول عبادت بود. سلام کردم و نشستم.

«یابن رسول الله! اثری از سفر نمی‌بینم. مگر نفرمودید به سفر می‌روید؟» 

امام رو کرد به من و لبخند زد: «زُهری جان! آنطور که فکر کردی نیست. آن سفری که گفتم سفرِ مرگ است و من برای آن آماده می‌شوم. به راستی که راهِ آماده شدن برای مرگ، پرهیز از حرام و بخشش در راه خیر است.» 

تازه متوجه منظور امام شده بودم. سری به علامت تأیید تکان دادم. پس در آن شبِ تاریک، آن کیسه را برای نیازمندان حمل می‌کردند. چیزی در برابر این عملِ زیبا و درست نتوانستم بیان کنم...

 

 

پی نوشت:

بحارالانوار، ج 46، ص66 

روایتی از زُهری در دیدار با امام سجاد ع 



منتشر شده در فصلنامه اشارات، پاییز ۹۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی