پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۳۶ ب.ظ

بیست



کلپَک1 از در و دیوار خانه بالا می‌رفت. از وقتی غلام او را با یک جفت چَپَلی2 و یک شیله‌ی3 سفید از خانه‌ی پدری‌اش کنده بود و آورده بود اینجا؛ همیشه همینطور بود. اما مشکل اصلاً کلپک نبود. مشکل خودِ غلام بود. مخمل، جاری‌اش، همیشه درِ گوشش میگفت: «تو خوب با این غلام دووم میاری زلیخا!»

غلام سرش درد می‌کرد برای جنگ و دعوا. تند بود و عصبی و بداخلاق. سرِ هیچ کاری دوام نمیاورد و به ماه نرسیده با یکی درگیر می‌شد و عذرش را می‌خواستند. ماهیگیری هم که می‌رفت، جای ماهی، با سر و صورت خونین و مالین برمیگشت خانه. کم‌حوصله بود و به امورات خانه نمی‌رسید. زلیخا همیشه یک‌دستش به کار بود و یک دستش به چهار بچه‌ی قد و نیم‌قد.

روزی که همراه غلام آمده بود توی این خانه و زنها دورش را گرفته بودند به به‌به و چه‌چه، شنیده بود که زنِ علی‌داد، به غلام گفته بود «اسمش چیه؟» غلام سرخ شده بود و گفته بود «زلیخا.»

زنِ علی‌داد گفته بود «واقعا هم زلیخاست!» بعد هم نه گذاشته بود و نه برداشته بود که: «شانس آوردیا وگرنه کی به تو زن می‌داد، حالا یه کم بِچِمَک4!» و زده بود زیر خنده. هرچه هم زنِ علی‌یار، پِنجِروک5 گرفته بود ازش، کوتاه نیامده بود: «مگه دروغ میگم؟ این غلام با مادرش هم سازش نداره. بیچاره دختره.»

زلیخا کف دستش را بو نکرده بود اما وقتی غلام را شناخت و دانست که زنِ علی‌داد پُر بیراه نگفته، خودش را نباخت و از تک و تا نیفتاد. غلام تقریباً همیشه بیکار بود و نانی سر سفره نمیاورد. توی خانه هم که بود یا داشت با زلیخا یکی به دو میکرد یا با بچه‌ها. زلیخا این وضع را که دید دست به کار شد. از بافندگی و خیاطی که یادگار مادرش بود، گرفته تا ماهی و سبزی پاک کردن برای این و آن. هرکاری ازش برمیامد میکرد.

مخمل، تا می‌نشست کنارش، سوژه‌اش غلام بود: «شوهرم میگه خدا میدونه این زلیخا چجوری با داداش غلامِ ما سَر میکنه!»

زلیخا به هیچ‌کس رو نمیداد که بدِ غلام را بگوید: «نه داداجان، غلامم مرد بدی نیست، بنده‌ی خدا یتیمی کشیده، سختی کشیده. وگرنه گِنوغ6 نیست که خدای‌نکرده.»

مخمل دست‌بردار نبود: «والا هرکی جای تو بود  تا حالا سر به بیابون گذاشته بود از دست این.»

جاریِ دیگرش هم تا از راه می‌رسید به وضع خانه پیله می‌کرد: «زلیخا، تو خیلی صبوری به خدا، وگرنه هیشکی توی این لونه موش نمی‌مونه. به غلام بگو یه دستی به سر و روی خونه بکشه. نشد که.»

«داداجان، غلام بنده‌خدا دستش خالیه، وگرنه از تنبلیش نیست.»

جاری‌اش می‌خندید: «مثل آدم کار کنه، دستش خالی نمی‌مونه!»

زلیخا ده دوازده سال بود که با همین وضع می‌ساخت. مدام هم به این و آن جواب پس می‌داد. اما امروز که غلام، سرِ ماهیگیری، برای هزارمین بار با حسن‌علی صیاد، درگیر شده بود و با تور پاره و صورت کبود برگشته بود خانه، تا چشمش افتاد به غلام، اشک امانش را برید. شیله را انداخت سرش. هوای گرم و شرجی را بیخیال شد و از کوچه پس‌کوچه‌ها رفت خانه‌ی خاله‌اش حمیرا. از وقتی مادرش مرده بود، سنگ صبورش شده بود خاله حمیرا. پیرزن، شوهرش مرده بود و بچه‌هایش همه رفته بودند سر خانه و زندگی‌شان. عصازنان در را باز کرد. زلیخا بی‌مقدمه خودش را انداخت توی آغوشش و زار زار گریه کرد. حمیرا کشاندش داخل خانه. آرام‌اش کرد و برایش چای ریخت. گفت: «حتماً دوباره غلام با کسی درگیر شده. ها؟»

زلیخا چشم‌هایش سرخ بود و فین فین می‌کرد. سر تکان داد: «سر به راه نمی‌شه خاله‌جان..»

حمیرا پای چپش را با آه و ناله دراز کرد و مالیدش. چشم دوخت به زلیخا: «آدمِ بیست، چندتا دیدی تا حالا ای دُخت‌؟»

زلیخا زل زد به او:«آدمِ بیست؟»

حمیرا روسری‌ گلدارش را از سر باز کرد. گیس‌های کم‌پشت و سفیدش نمایان شد. گفت: «آدمی که بیست باشه و بی‌مشکل، نیست! خیلی خودمونو بکشیم، نمره‌ی ده دوازده میگیریم. تو به غلام نمره‌ی چند میدی؟»

زلیخا شیله را از روی سرش سُر داد روی گردنش. دست کشید به فرش: «نمیدونم.»

حمیرا اشاره کرد به چای، که سرد نشود. زلیخا گفت: «خیلی تنده، کم‌حوصله‌ست..» دستی کشید به صورتش. با انگشت‌هایش ور رفت.

حمیرا قندان را گذاشت جلوی دستِ زلیخا.

زلیخا گفت: «ولی...خب معتاد نیست. بدبین نیست. دوست داره کار کنه. کتک نمیزنه. هیز نیست..» قندی از قندان برداشت.

حمیرا پای راستش را هم آرام دراز کرد: «خوبه دیگه. با نمره ده هم میشه زندگی کرد زُلی‌جان. کم‌کم دوازده، سیزده میشه.» گربه‌ای از چهارتا7 گذشت. «نه رومی هست، نه زنگی. همه چی وسطه زُلی‌جان. شوهر، بچه، زندگی، فامیل، دوست..»

زلیخا قند را گذاشت توی دهانش. استکان چای را برداشت.

حمیرا گفت: «قبولش کن. با همین نمره‌ی کم.»

زلیخا سکوت کرد. چای‌اش را خورد و شیله را انداخت روی سرش. گفت: ‌»باید برم خاله‌جان. یه مقدار خاکشیر هست باید تمیز کنم برای مخمل‌خانم. غلام رو که با اون وضع دیدم، ول کردم اومدم. برم که بچه‌ها خرابش نکنن.» بلند شد و از خاله خداحافظی کرد. راهِ آمده را برگشت. در، نیمه‌باز بود. رفت تو. غلام نشسته بود توی حیاط و خاکشیر تمیز می‌کرد. فاطمه، دختر کوچکش هم نشسته بود کنار او. او را دیدند. فاطمه دوید طرفش و بغلش کرد. غلام به او نگاه کرد و زود سرش را انداخت پایین. چند دانه عرق روی پیشانی‌اش نشست. زلیخا ایستاد و تماشایش کرد. غلام دوباره سرش را بالا کرد. زلیخا بهش لبخند زد و گفت سلام.



1. مارمولک

2. دمپایی

3. چادر

4. برقص

5. نیشگون

6. دیوانه

7. ایوان

(لغات بندری)



منتشر شده در نشریه آشنا، مهر و آبان ۹۶

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۲۹
معصومه انواری اصل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی