پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۲۲ ب.ظ

مُردنی



 چندروزی بود به تصمیمش فکر می‌کرد. مثل همیشه ساکت و بی‌سر و صدا. اولین بار بود جرأت میکرد به فرار فکر کند. 

ده تا بچه‌ی‌ قد و نیم‌قد بودند توی یک چاردیواری قدیمی با دو اتاق و یک حیاط کوچک. هر ده نفرشان مثل سگ از شاپور می‌ترسیدند؛ یک آدم گنده‌ی کچل با سبیل‌هایی تا بناگوش؛ صورت و دست‌هایی پر از خط و خش؛ و نگاهی زاغ و خشمگین. همیشه‌ی خدا مثل ناظم مدرسه، با ترکه بالای سرشان رژه میرفت. صبح‌ها با لگد و تشر بیدارشان میکرد، یک لقمه نان و پنیر می‌داد دست‌شان و یاعلی. باید دست میثم را میگرفت و می‌رفت سرِ بساط. زندگی در آن خانه‌ی درب و داغان، با لباس‌هایی پاره پوره، با لقمه نانی که سیرشان نمی‌کرد و حسرتی که از زندگی بچه‌های اطرافش داشت همه یک طرف؛ رفتاری که شاپور با میثم- برادرش- داشت هم طرف دیگر. این یکی، قد همه‌ی آن قبلی‌ها اذیتش می‌کرد. شاپور شش سال پیش، او و میثم را از مادر معتادشان خریده بود.

میثم ضعیف بود و کم‌خوراک. تند و تند مریض می‌شد و همیشه‌ی خدا سرفه میکرد. شاپور مدام می‌گفت فقط بخاطر او دارد میثم را تحمل می‌کند؛ لیچار بار میثم میکرد و او را جلوی همه کنف میکرد. 

مدتی بود که سرفه‌های شبانه‌ی میثم زیاد شده بود. چند بار با ترس و لرز رفته بود پیش شاپور و ازش خواسته بود میثم را ببرند دکتر. شاپور ترکه برداشته بود و تهدیدش کرده بود که دارد زیادی حرف می‌زند. گفته بود مگر پول علف خرس است که برای آن مردنی خرج کند. داد و بیداد کرده بود که مادرِ فلان فلان شده‌شان این آش را پخته و به او ربطی ندارد و رفتارش با میثم دشمنانه‌تر شده بود. چند‌شب پیش هم او را کشیده بود کنار. در کمال تعجب چند هزار تومان چپانده بود توی جیبش. به رویش خندیده بود. گپ زده بود باهاش. آخر سر اصل حرفش را زده بود که میثم فقط مایه‌ی دردسر و اذیت است و باید از شرش خلاص شوند. پیش چشم‌های متعجب او پیشنهاد داده بود که با هم میثم را ببرند یک جای دور و توی امامزاده‌ای جایی رهایش کنند. دلداری داده بود که در آن صورت شاید یک خانواده‌ی مرفه ببرندش و حتی درمانش کنند. ننه‌من‌غریبم بازی درآورده بود که همه‌ی‌ درآمد آنها به خرج خورد و خوراکشان هم نمیرسد و او پولی ندارد خرج دکتر دوای میثم بکند. گفته بود خوب به حرف‌هایش فکر کند و تا آخر هفته هم بهش مهلت داده بود. او مثل همیشه فقط در سکوت به شاپور نگاه کرده بود. 

حالا دو روز به آخر هفته، فکرهایش را کرده بود. شاپور گفته بود همه‌جا بپّا گذاشته که اگر یکی‌شان بخواهد دَر برود مچ‌اش را بگیرند و تا میخورد بزنندش. هر روز یادآوری‌شان می‌کرد و آن‌قدر می‌ترساندشان که در طول همه‌‌ی‌ این سال‌ها هیچ‌کدام جرأت نکرده بودند به فرار فکر کنند. اگر او فرار می‌کرد شاخ شاپور شکسته می‌شد. 

صبح با لگد‌های شاپور و سر و صدای بچه‌ها بیدار شد. شاپور با شکم بر‌آمده ایستاده بود بالای سرش: «این حیف نونم بیدار کن بزمجه، زودباشین هزارتا کار داریم!» و با ابروهای گره‌کرده به میثم اشاره کرد: «زودتر فکراتو بکن. من جمعه میندازمش ماشین میبرمش.» و رفت به طرف آشپزخانه. 

به چهره‌ی زرد و بیمار میثم نگاه کرد. زیر چشم‌هایش گود بود. یک قطره اشک از چشمش سُر خورد و افتاد توی موهای میثم. بیدارش کرد. لقمه‌ی نان و پنیرشان را از شاپور گرفتند. خورده نخورده، جعبه‌ی کهنه‌اش را زد زیر بغل، دم‌پایی‌های زهوار دررفته‌اش را پوشید، دست میثم را گرفت و آمد توی خیابانی که شاپور برایش تعیین کرده بود. جعبه را گذاشت جلویش و میثم را بغل کرد.

باید شانس‌اش را امتحان میکرد. نمی‌توانست بنشیند تا شاپور میثم را سر به نیست کند. فکر نبودِ میثم دیوانه‌اش میکرد. نقشه این‌‌طور بود که به بهانه‌ی سرفه‌های میثم بپّاها را بپیچانند و بروند درمانگاهی که در خیابان کناری بود، بعد از آنجا با میثم تاکسی بگیرند و در بروند. به بقیه‌اش فکر نکرده بود؛ هرچه میشد مهم نبود؛ فقط از شاپور بگریزند؛ از کابوسِ جدا شدن از میثم. 

آرام در گوش میثم، نقشه را زمزمه کرد. گفت چون امکان دارد بپّاهایِ شاپور سر برسند، باید حسابی سرفه کند و حال‌خراب به نظر بیاید. دل توی دلش نبود. زیرچشمی اطراف را می‌پایید. میثم داشت خوب نقش‌اش را بازی می‌کرد. تا جایی‌که چند رهگذر بهش گفتند ببردَش درمانگاه. آنقدر سرفه میکرد که کم‌کم همه دورشان جمع شدند. مردی با ریش جوگندمی و لباس تر و تمیز، میثم را از بغل او کشید بیرون و گفت او هم بساطش را جمع کند دنبال او بیاید، بروند درمانگاه. قند توی دلش آب شد. نقشه داشت خوب پیش میرفت. مرد راه افتاد. مردم پراکنده شدند. بساط را جمع کرد و رسید بهشان. صدای مرد را می‌شنید: «داداشته؟ بابا ننه ندارید شما؟ جگر آدم کباب میشه برا این بچه...» 

اطراف را می‌پایید. صدای گرومپ گرومپ قلب خودش را می‌شنید. میثم حسابی سرفه و بی‌تابی می‌کرد.

مرد تند تند قدم برمی‌داشت. رهگذرها زل میزدند بهشان. دلش می‌خواست همه چیز را به مرد بگوید. خیابان اول تمام شد و خبری از بپاها نبود. صورتش گل انداخته بود. تنش یخ کرده بود. وارد خیابان درمانگاه شدند. میثم نا نداشت دیگر. سرفه‌هایش یک در میان و ضعیف شده بود. بدنش میلرزید. مرد تقریباً میدوید. او هم میدوید. نزدیک درمانگاه با بند و بساطش خورد زمین. مرد رفت داخل درمانگاه. او بلند شد و جعبه‌اش را جمع و جور کرد. مردی جلویش ظاهر شد. دلش هُری ریخت. یک خط عمیق روی لُپ مرد بود که به سیاهی میزد. گفت بی‌حرفِ اضافه برگردد سر بساطش وگرنه کتک میخورد. زل زد به ورودی درمانگاه. مرد یقه‌اش را گرفت و هل‌اش داد: «بجنب نفله!» تعادلش را حفظ کرد. گفت: «میثم...» مرد زیر لب گفت: «من هواشو دارم!» 

خیره شد توی چشم‌های مرد. می‌دانست اگر برود سر بساط، مرد میثم را از درمانگاه یک‌راست ‌می‌برد جایی که عرب نی بیاندازد. تمام توانش را جمع کرد. جعبه را پرت کرد طرف مرد و دوید به طرف درمانگاه. مرد با یک حرکتِ سریع، پایش را گذاشت جلوی پای او. با صورت محکم خورد زمین. مرد بلندش کرد. اطراف را پایید و چاقوی توی دستش را به او نشان داد و هل‌اش داد به طرف بساط. خون از دماغ و لبش جاری بود. 

صدای آژیر پلیس به گوش می‌رسید.  

 


منتشر شده در نشریه خانواده شاد، آذر ۹۶

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۲۸
معصومه انواری اصل

کودکان کار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی