یک لشکر عروسِ سفیدپوش
نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده که ما را ریختهاند توی آن چار دیواری!
تا جایی که یادم میآمد ما خیلی آرام و راحت نشسته بودیم سر جایمان و کاری به کار کسی نداشتیم. یکهو به خودمان آمدیم دیدیم افتادهایم توی یک جای عجیب و بدنِمان چرب و چیلی شده است. بغل دستیام که خیلی حساس بود مدام داشت بد و بیراه میگفت. هنوز تعجبمان از این ماجرا کم نشده بود که دیدیم همه جا تاریک و در بسته شد. هیچکدام همدیگر را نمیدیدم. من گفتم همه خونسرد باشند، گفتم که فقط کمی تاریک است و چیز خاصی نیست. یکی داد زد چطور نگران نباشیم وقتی از سرنوشتمان خبر نداریم و نمیدانیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟ حرفش را منطقی دیدم و سکوت کردم. همهمه شد. هوا گرم بود و نفس کشیدن دشوار شده بود. کیپ تا کیپ چاردیواری را پر کرده بودیم. احساس کردم دارد بر شدت گرما افزوده میشود. حالم داشت به هم میخورد.
«چرا هیشکی هیچکاری نمیکنه؟»
«ما کجاییم؟ داره چه اتفاقی میافته؟»
«خیلی گرمه. دارم میسوزم.»
«وای...دارم میمیرم...»
«میخوان مارو بکشن؟»
هرکس چیزی میگفت اما هیچکس، جوابی نداشت. بغل دستیام هنوز داشت یکریز بد و بیراه میگفت که دَر، یکهو باز شد. روشنایی ریخت تو و نور، چشممان را زد. تا آمدیم ببینیم چه کسی در را باز کرده، چیزی پاشیده شد روی سر و صورتمان و در بسته شد. آه از نهاد همه بلند شد. چشمهایمان میسوخت.
«آخ...چشمم کور شد!»
«چی بود این؟ چرا انقد اذیتمون میکنن؟»
«لعنتی! در رو چرا بست دوباره؟»
«گناه ما چیه؟»
«کمک! یکی به دادمون برسه!»
باز هم این وسط نطق من باز شد: «توروخدا آروم باشید، بالاخره معلوم میشه چه خبره.»
«دقیقاً کِی؟ وقتی مُردیم؟»
«معلومه دیگه. قراره جزغاله بشیم. نمیبینی داریم میسوزیم؟»
«آروم باشیم؟ مثل اینکه تو یه چیزایی میدونی، ها؟»
«برو بابا!»
«آروم؟ هه، لعنت به این زندگی!»
بغل دستیام رو برگرداند از من: «تو یکی حرف نزن که اصلاً حوصله ندارم!»
کار از گرما گذشته و به داغی رسیده بود. زیر پایمان و در و دیوار داغ شده بود. تحملمان داشت تمام میشد. چند دقیقه که گذشت دیگر خبری از همهمه نبود. انگار همه از حال رفته باشند. چشمها قرمز و بدنها داغ و سوزان. احساس میکردم دیگر هوایی برای نفس کشیدن نداریم. یک چیزی میخواست از گلویم بزند بیرون. میخواستم از شدت گرما دل و رودهام را بالا بیاورم. بدنم کِرِخت شده بود. چشمهایم جایی را نمیدید. مثل اینکه جداً کارمان تمام بود.
تقریباً سکوت حاکم شده بود و فقط صدای نالههای خفیفی به گوش میرسید. داشتم با زندگی خداحافظی میکردم که صدایی انفجارمانند، یک لحظه چشمهایم را از هم باز کرد. با اینکه حال خوشی نداشتم ولی نمیتوانستم از تعجب شاخ درنیاورم. چیزی که میدیدم باورکردنی نبود. یک نفر از ما منفجر شده بود و تبدیل شده بود به یک موجود زیبا که انگار جنسش از مخمل سفید باشد. مثل اینکه لباس عروسی تناش بود؛ یک لباس سفید و طبق طبق!
تازه داستان همینجا تمام نشد. باز انفجاری دیگر و عروسی دیگر. همهمه بیش از حد تصور بود. دلم داشت به هم میخورد. حالم دگرگون بود. دل و رودهام آمد بالا و راه گلویم را بست. تا به خودم آمدم یکهو ترکیدم. چشمهایم را بستم و ناخودآگاه جیغ کشیدم. تمام شد. چشم که باز کردم عروسیام بود انگار. شده بودم یک موجود شگفت انگیز با لباس سفید.
خدای من! چه حسَ خوبی داشتم. از یک موجود لاغر و کمرنگ و کوچک، تبدیل شده بودم به یک موجود تپل و خوشرنگ و بزرگ و زیبا. همه مثل هم بودیم. یک لشکر عروس سفیدپوش!
سختیهایی که کشیدیم فراموشمان شده بود. همه با خنده به هم نگاه و همدیگر را تمجید میکردیم. بغل دستیام را دیدم که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
با صدای بلند گفتم: «دیدید دوستان؟ نگفتم صبر کنید بالاخره معلوم میشه؟ و شد!»
همه خندیدند. یکی گفت: «گفته بودن سختی کشیدن وجودت رو شکوفا میکنه ها، من باورم نمیشد.»
«منم شنیده بودم، ولی حالا دیدم.»
توی همین حال و هوا بودیم که دَر باز شد: «بفرمایید! اینم پُفِ فیلای من. خوشگل و خوشمزه!»
آه، چه جالب! پس اسممان هم مثل خودمان عوض شده بود. ذرت بودیم، شده بودیم پُف فیل!
خودمانیم، فشار و سختی هم چیز بدی نیست ها!
معصومه انواری اصل
منتشر شده در ماهنامه خانهی خوبان، خرداد ۱۳۹۵