پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۷ ق.ظ

ایضاً



هردوشان در سکوت دارند به حرفهای فریباخانم گوش میدهند. 

عَتید خمیازهٔ کشداری میکشد و رو میکند به رقیب: «حوصله ام سر رفت.»

رقیب مثل کسی که از خواب عمیقی بیدار شده باشد زل میزند به او: «صبر کن ببینم، گیرم که من بیکارم، تو چرا پاتو انداختی روی پا؟ بنویس دیگه!»

فریبا خانم دارد ستمهای مادرشوهرش را برای زری خانم شفاف سازی میکند. 

عتید میگوید: «چی بنویسم؟» اشاره میکند به فریبا خانم: «اینایی که میگه بنویسم؟ اینا که تکراریه.»

رقیب چشم غُرّه میرود به او: «تکراری یا غیرتکراری، تو وظیفتو انجام بده.»

عتید حرصش میگیرد؛ دستش را مشت میکند و دندانهایش را روی هم فشار میدهد: «اصلا من دیگه نمیخام عتیدِ فریباخانم باشم!»

رقیب گیج نگاهش میکند: «تو چته؟»

عتید پشت میکند به او و فریباخانم: «همین که گفتم!»

فریباخانم دارد اَدای جاری اش را درمیآورد و بلند بلند میخندد بهش. زری خانم میزند روی شانه اش، درست جایی که عتید نشسته است، و ریسه میرود.

عتید خودش را جمع و جور میکند و میگوید: «بفرما.»

رقیب دفترش را توی دستش جابجا میکند و لبخند میزند: «حالا قهر نکن.»

عتید عصبانیتش را میریزد توی صدایش: «بابا خسته شدم، کارم اصلأ تنوع نداره. این خانم خانما هر روزِش مثل دیروزشه. همش غیبت، حسادت، مسخره کردن، همش...»

رقیب می پرد وسط حرفش: «آروم باش، ما مأموریم و معذور.»

عتید عصبانی تر از این حرفهاست: «اصلأ نصفِ بیشترِ زنها عتید نمیخوان، کارای یه روزشونو یادداشت کنی تمومه. بقیه روزا همش باید علامت بزنی؛ ایضأ،ایضأ،ایضأ!»

رقیب سر تکان میدهد: «وضع منم بهتر از تو نیست، دفترم خالیه.»

فریبا خانم آه میکشد و میگوید به خواهرشوهرش حسودی میکند که آنهمه پول ریخته توی دست و‌ بالش.

عتید زانوهایش را بغل میکند: «میدونی رقیب، اصلأ ما شانس نداشتیم که شدیم کاتبِ اعمالِ فریباخانم.» بعد بلند میشود و دفتر و دستک اش را جمع میکند: «من میرم پیش باری تعالی، دیگه حوصلهٔ فریباخانمو ندارم. تو هم دوس داشتی بیا.»

هرچه رقیب میخواهد مانعش شود، نمیتواند. ناچار با او همراه میشود و هر دو میروند که شکایت به پیشگاه خدا ببرند. فریباخانم رسیده است به شوهرش و دارد عیبهای او را برملا میکند. زری خانم هم حسابی گوشش را داده است به او.



*⃣رقیب و عتید نام دو فرشته نویسنده  اعمال انسان هستند. این دو نام برگرفته از آیه 28 سوره قاف است. بر اساس برخی روایات، رقیب که بر شانه راست فرد قرار دارد، نویسنده کارهای نیک و عتید که بر شانه چپ قرار دارد، نویسنده گناهان است. این دو فرشته در هنگام مرگ بر انسان ظاهر شده و در قیامت بر اعمال او گواهی می‌دهند. قرآن با تعابیر «رُسُل»، «کِراماً کاتِبینَ» و «حافظین» نیز از این فرشتگان یاد کرده است.



منتشر شده در ماهنامه خانه خوبان، اردیبهشت ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۷
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ

تو برنده شدی



سالن از شدت شلوغی رفته بود روی هوا. یک‌ساعتی می‌شد که بازی شروع شده بود اما هنوز نوبتِ عباس نرسیده بود. من نشسته بودم توی جمعیتِ تماشاگر و دل توی دلم نبود. مسابقاتِ فینال بود. دونفر داشتند وسط سالن همدیگر را فیتله‌پیچ می‌کردند. من اما چشم چشم می‌کردم که عباس را ببینم؛ دوست صمیمی‌ام. بعد از این دونفر نوبت او می‌شد. دلم می‌خواست اول شود. تماشاچی‌ها مدام نیم‌خیز و تمام‌خیز می‌شدند، کف می‌زدند، سوت می‌زدند، فریاد می‌کشیدند، سرتا پایشان هیجان بود. بالاخره کُشتی آن دو نفر هم تمام شد و داور دست یکی‌شان را بالا برد. سالن دوباره رفت روی هوا. چند دقیقه بعد که هیجان‌ها خوابید؛ بلندگو نام عباس را برای مبارزه خواند؛ همه سوت کشیدند اما سوت من آن‌قدر بلند بود که بغل‌دستی‌هایم برّ و برّ نگاهم کردند. خندیدم و داد زدم: «رفیقمه آخه.» و چشم دوختم به درب سالن تا آمدنش را ببینم. بلندگو دوباره نام عباس را صدا زد. حریف‌اش ایستاده بود وسط سالن و شُرشُر عرق می‌ریخت. داور هم، سوت به دست منتظر بود. یک دقیقه دیگر هم منتظر ماندیم، اما نه؛ مثل این‌که خبری از عباس نبود. نام عباس یک‌بار دیگر پیچید توی سالن. خنده ماسیده بود روی لب‌هایم و نگرانی آمده بود توی دلم. پس چرا نمی‌آید این عباس؟ چشم‌های جمعیّت همه درب سالن را نشانه گرفته بود. نه؛ انگار اتفاقی افتاده بود برای عباس، وگرنه باید می‌آمد. من و عباس دو ساعت پیش با هم آمده بودیم سالن؛ او رفته بود رخت‌کن تا برای مسابقه آماده شود، من هم آمده بودم توی جمعیت تا تشویق‌اش کنم. یعنی چه شده بود؟ برای بار چهارم نام عباس از بلندگو خوانده شد. نگرانی حسابی دلم را لبریز کرد؛ بلند شدم تا از لابلای جمعیت خودم را برسانم به دربِ سالن و بروم رخت‌کَن. داور دستِ حریف عباس را به‌عنوان برنده بالا برد. اعصابم ریخت به هم. فشار جمعیت از سرعت‌ام کم می‌کرد. به هر زحمتی بود؛ با هزار تنه و برخورد، خودم را رساندم به دربِ سالن که دیدم عباس تازه دارد می‌آید داخل. فوری دویدم جلویش و شانه‌هایش را چسبیدم: «کجایی تو پس؟ چندبار اسمتو خوندن نبودی.» لب و لوچه‌ام آویزان شد: «حریفت راحت برنده شد!»

عباس چند لحظه ساکت نگاه کرد به داخل سالن، آرام گفت: «وقت نماز بود، رفته بودم نماز جماعت.»

بعد که دید از تعجب دهانم باز مانده است، لبخند زد: «عیب نداره، نماز از هرکاری برام مهمتره رفیق.»


*بر اساس زندگی شهید عباس حاجی زاده



منتشر شده در سایت استان قدس رضوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۵
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۳ ق.ظ

بغضِ ابراهیم



روسری را محکم می‌بندد دورِ سرش و خودش را می‌اندازد روی بالش. خیسیِ بالش، گردنش را اذیت می‌کند. روی آرنج بلند می‌شود، بالش را برمی‌گرداند و دوباره سرش را می‌گذارد روی آن. تخت جیر جیر صدا می‌کند.

«مامان، چرا این‌طوری می‌کنی آخه؟ خب راضی نیستی بگو نه. من که گفتم تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمی‌افته. مجبورت کردم؟ نه میگی آره، نه میگی نه. حداقل بگو نه، خودتو راحت کن.»

رضا نشسته است کنار او، روی تخت و دست سرد او را گرفته است توی دست و با صدایی نرم این حرف‌ها را کنار گوشش زمزمه می‌کند. 

یک‌لحظه توی چشم‌های رضا نگاه می‌کند؛ مگر می‌تواند مانع‌اش شود؟ نه، نمی‌تواند... بغض امانش نمی‌دهد. رو برمی‌گرداند. سه روز است که بساط خانه‌شان همین است. مادر اشک می‌ریزد و لام تا کام حرف نمی‌زند. تا چشمش به رضا می‌افتد شر شرِ اشک‌هایش جاری می‌شود و دستِ آخر سردردش عود می‌کند و راه به راه استامینوفن است که رضا با خودش می‌آورد توی اتاق و می‌دهد به او.

از سه روز پیش که رضا آن حرف‌ها را زده، حسابی او را به هم ریخته. نمی‌داند چه باید بکند. این سه روز، روزی هزار بار آرزو کرده که ای کاش پدرِ رضا زنده بود تا تصمیم را به او می‌سپرد. چگونه می‌توانست قبول کند که تنها پسرش بگذارد برود و همه‌ی آرزوهای او را با خود ببرد؟ این روزها تند و تند کودکی‌های رضاست که می‌آید جلوی چشمش؛ همه‌ی روزهایی که با عشق، بزرگ شدنش را تماشا کرده بود، یکی یکی زنده می‌شوند برایش و هر کدام دانه‌ی اشکی می‌شود و جاری روی گونه‌اش. رضا... رضا... رضا... کاش می‌توانست جلویش را بگیرد. او که نمی‌تواند مانعش شود، می‌تواند؟

تلفن زنگ می‌خورد. رضا از کنار او بلند می‌شود، می‌رود توی هال. او که دل و دماغِ حرف زدن ندارد. روسری را دورِ سرش محکم‌تر می‌کند و زُل می‌زند به سقف. دو قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش می‌غلطند به سمت گوش‌هایش. نه، نمی‌تواند مانعِ رضا شود. چاره‌ای جز قبول ندارد. رضا صدایش می‌کند: «مامان! عمه لیلاست.»

لبه‌ی تخت را با دستش می‌گیرد و فشار می‌دهد؛ چطور با لیلا حرف بزند؟ اشک‌هایش را پاک می‌کند. روی شانه‌ می‌چرخد و بلند می‌شود. تخت جیر جیر صدا می‌کند. رضا دارد با عمه‌اش خوش و بش می‌کند. یک قدم که برمی‌دارد جلوی چشمش سیاهی می‌رود. صورتش را لای دست‌هایش پنهان می‌کند. نه، نمی‌شود مانع‌اش شد؛ حدّاقل او که نمی‌تواند.

«مامان جان! عمه منتظره.»

راه می‌افتد و آرام آرام می‌رود توی هال. رضا از روی راحتی، گوشی به دست، بلند می‌شود: «عمه جان، مامان اومد، از من خداحافظ.» و گوشی را می‌گیرد به طرف او و غمگینانه نگاهش می‌کند و سری تکان می‌دهد؛ یعنی که به عمه چیزی نگوید. نه، نمی‌شود؛ نه می‌شود مانع‌اش شد و نه میتواند راضی به رفتن‌اش شود. چه کند؟ گوشی را از رضا می‌گیرد؛ می‌نشیند روی راحتی. لیلا از آن‌طرفِ خط سلام می‌کند. تمام توانش را جمع می‌کند و هُل می‌دهد به طرفِ زبانش؛ نه نمی‌تواند. پیشانی‌اش را می‌گذارد روی دست. رضا کنارِ درِ اتاقش ایستاده است؛ آرام می‌گوید: «مامان، خواهش می‌کنم.»

دوباره تلاش می‌کند؛ صدایش را صاف می‌کند: «سلام لیلاجون.» صدای خودش را نمی‌شناسد انگار؛ گرفته و دورگه. شک ندارد که لیلا از صدایش همه چیز را حدس می‌زند اما کاریش نمی‌تواند بکند.

«سلام صفوراجان، خوبی؟ کجایی یک‌ساعته معطلم کردی؟»

«زیر سایه شما، خوبم، تو خوبی؟»

«قربونت برم، پیشاپیش عیدت مبارک.»

جا می‌خورد، دستش را می‌گذارد روی چشم‌هایش. پاک فراموش کرده است عید را. فکرِ رضا تمام زندگی‌اش را ریخته است به هم. به روی خودش نمی‌آورد: «ممنون لیلاجون. عید شمام مبارک.»

«صفوراجان، حالت خوبه؟ صدات گرفته، دل و دماغ نداری انگار.»

«نه خوبم، چیزیم نیست.»

هرطور شده خواهرشوهرش را راضی می‌کند که حالش خوب است و بالاخره خداحافظی می‌کنند. گوشی را می‌گذارد و سرش را تکیه می‌دهد به پشتیِ راحتی. چه موقعی هم عید شده است خدایا! 

صدای رضا از توی اتاق بلند می‌شود: «مامان، پاک یادمون رفته بود. فردا باید گوسفند قربونی کنیم.»

قربانی کردن گوسفند کاری بود که پدرِرضا هرسال عیدقربان انجام می‌داد و بعد از فوتش هم، آن‌ها هرسال بر خودشان واجب کرده بودند.

«دارم آماده می‌شم برم گوسفند بخرم.»

چشم‌هایش را می‌بندد؛ فردا باید مراسم قربانی کردن گوسفند را راه بیندازد، اما با کدام حال و حوصله؟ امسال با سال‌های پیش فرق داشت، قربانی... امسال او باید چیز دیگری را هم قربانی می‌کرد انگار. رضا را. آه ابراهیم...حالا حالِ ابراهیم ع را می‌فهمید. ابراهیمی که عاشق اسماعیل بود ولی می‌بایست اسماعیل‌اش را قربانی کند.

اصلاً چه تصادفی! چرا باید درست عید قربان رضا این تصمیم را به او بگوید؟ تصمیمی که نمی‌شود مانع‌اش شد. حدّاقل‌اش این است که او نمی‌تواند مانع شود. مگر می‌تواند؟ نه، مثل اینکه  امسال دارند او را هم مثل ابراهیم ع آزمایش می‌کنند. خدای من! ابراهیم... چقدر سخت است این آزمایش! چه بزرگ بودی تو که بی چون و چرا گفتی چشم! 

«مامان جان، با من کاری ندارین؟»

رضا ایستاده است وسطِ هال و لباس پوشیده است. قد و بالایش را که برانداز می‌کند دلش آب می‌شود و آب فوران می‌کند توی چشم‌هایش. رضا شاکی می‌شود: «لا اله الا الله. مامان، توروخدا اذیتم نکن. چشمات شده کاسه‌ی خون. بخدا دق کردم از دیدنت.»

اشک‌هایش را پاک می‌کند. بغض‌اش را قورت می‌دهد و آرام می‌گوید: «برو پسرم. ولی مثل این‌که امسال قربونیِ من چیز دیگه‌ایه.»

رضا چند قدم می‌آید جلو: «مامان...»

او پیشانی‌اش را می‌گذارد روی دست. به اشک‌ها دستور برگشت می‌دهد، به سختی قبول می‌کنند: «آره. نمی‌تونم مانعت بشم رضاجان...»

رضا با چشم‌های گرد شده لبخند می‌زند: «راس میگی؟»

سر برمی‌دارد. آه می‌کشد: «برو پسرم، برو از حرم حضرت دفاع کن. من امسال ابراهیمی‌ام که باید از اسماعیلش بگذره. اگه مانعت بشم نمی‌تونم خودمو ببخشم.»

رضا تند می‌آید جلوی پای مادر زانو می‌زند و دستش را می‌بوسد: «می‌دونستم نه نمیگی. عیدت مبارک.»

مادر دست می‌کشد به موهای رضا و هق هق گریه امانش نمی‌دهد.



منتشر شده در ماهنامه خانه خوبان، شهریور ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۳
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۱ ق.ظ

چراغِ زرد


                                                                                                                     

«سلام، کجایی فرهاد؟ خیلی دیر کردی. من از ساعت 10 اینجام.»

مسعود به صفحهٔ مانیتور چشم دوخته بود. دستش رویِ صفحه کلید حرکت کرد: «سلام، معذرت میخوام یلدایِ من. خوابگاه همین طوریه دیگه. یکی از بچه ها تا همین الان داشت ورّاجی میکرد. به زور ردش کردم. ولی باور کن همش به یاد تو بودم. خب، چطوری گلم؟»

صدای پا آمد. مسعود با عجله صفحهٔ چت را بست و از روی صندلی بلند شد. به طرف در اتاق رفت و آهسته بازش کرد. تاریک بود. چند ثانیه به تاریکی خیره شد. سایه ای از مادرش را دید که داشت به طرف آشپزخانه میرفت. به همان آهستگی در را بست و دوباره روبه روی مانیتور نشست. صفحه را باز کرد.

-خوبم، ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود فرهاد. (شکلک غمگین)

-فرهاد؟ چرا جواب نمیدی؟

مسعود تایپ کرد: «ببخشید، یکی  از دوستام  اومده بود سَر وقتم.» و از آیکون شکلک ها، شکلک لبخند را اضافه کرد.

-الکی نگو، تو داری با یکی دیگه هم میچَتی! ( شکلک گریه)

-خیلی ممنون یلدا خانم، حالا دیگه بهم شک داری؟ دو ماه بس نیست برای اعتماد کردن به من؟

شکلک گریه را ضمیمه کرد.

-آخه تو همش وسطِ حرف غیب میشی فرهاد.

-اینجا خوابگاهه خب، خونهٔ خودم که نیست. یهو یکی میاد. تازه خودتم خیلی غیبِت میزنه. خوبه منم به تو شک کنم؟

-من خونه ام. خانوادم هستن. ولی  خوابگاه...

-خوابگاه که بدتره!

-وای فرهاد، فک کنم مامانم داره میاد توی اتاقم. بای.

-یلدا...

چراغ یلدا خاموش شد. مسعود وا رفت. چند دقیقه منتظر ماند امّا خبری نشد. همینطور بیخود هِی کلیک کرد رویِ صفحه. باز هم صدای پا آمد. خواست بلند شود که درِ اتاقش باز شد.

«می دونی ساعت چنده؟ هر کاری داری با کامپیوتر، روزا انجام بده. شب وقتِ خوابه.»

مسعود دور از چشم مادرش صفحه را بست و همانطور که دستش رویِ موسِ سیاه رنگ بود گفت: «چشم مامان، الان می خوابم.»

مادر به صفحهٔ کامپیوتر نگاه کرد: «به جای این کارا به درساتون برسین. امسالم که هزار ماشاالله کنکور داری. اصلأ لای کتابو وا میکنی؟ مهسا هم از تو یاد گرفته دیگه. مدام میشینه پای کامپیوتر، درسَم بی درس.»

مسعود بلند شد و روبه روی مادرش ایستاد: «باشه، تو برو بخواب، منم الان میخوابم. مهسا خوابیده؟»

مادر گفت: «اونم مث تو.» انگشتِ اشاره اش را گرفت جلویِ صورتِ مسعود: «اینجوری نمیشه، باید یه فکری براتون بکنم.» و پشت کرد و رفت. مسعود دوباره نشست و مسنجر را باز کرد. چراغ یلدا روشن شده بود. 



چشم که باز کرد پدرش داشت با کامپیوتر وَر میرفت، تند بلند شد و توی رختخوابش نشست: «بابا، چیکار میکنی؟ با اون چیکار داری؟»

پدر به او نگاه نکرد و به کارش ادامه داد. فیش ها را برداشت و سیم کامپیوتر را از پریز کشید. همه را پیچید تویِ هم و در دست گرفت.

مسعود پتو را کنار زد و از جا پرید. صدایش را بلند کرد: «اونارو چرا درآوردی بابا؟»

«چی شد از خواب پریدی؟ هنوز ساعت دوازدهه. خیلی زوده که!»

مسعود هیکل تنومند پدرش را در مقابل خود دید. چینِ پیشانی و ابروهای گره کردهٔ پدر، او را ترساند. صدایش را پایین آورد: «نبرش بابا، من هزار تا کار دارم.»

پدر پوزخند زد و به طرفِ در رفت. درِ نیمه بازِ اتاق را کاملاً باز کرد: «واقعأ کار شبانه آدمو خسته میکنه. انقد زحمت نکش پسر.»

مسعود بازوی پدر را گرفت و به صدایش حالت التماس داد: «بابا، خواهش می کنم نبرش، قول میدم دیگه شبا نشینم پای کامپیوتر. قول میدم.»

«صد بار قول دادی. خودتو مسخره کن.»

مسعود توی چارچوب در ایستاد و راه پدرش را سدّ کرد: «من یه کار مهم دارم امشب. کارم که انجام شد خودم اینارو میارم بهت میدم. به جون مامان میارم.»

«این چه کار مهمیه که فقط شبا میشه انجام داد؟»

مسعود گردنش را کج کرد: «بابا فقط امشب، توروخدا.»

پدر چند لحظه در سکوت به مسعود خیره شد. دستش را بالا آورد و در هوا تکان داد: «فقط تا ساعت یازده وقت داری. ایندفعه دیگه کوتاه نمیام. حواست باشه.» و با عصبانیت سیم ها را به سینهٔ مسعود کوبید و رفت. مسعود آنها را توی  هوا قاپید و نفس راحتی کشید. درِ اتاق را بست و روی تخت نشست. صدا از اتاق مهسا بلند شد. پدر رفته بود سر وقتِ او.



-سلام یلدا جان. خوبی؟ میخوام یه چیزی بگم.

-وای، فرهاد سلام. تو خوبی؟ منم میخوام یه چیزی بگم، بیچاره شدیم فرهاد!

-چی شده؟ چرا بیچاره شدیم؟

-تو اول حرفتو بزن بعدش من میگم.

-نه یلدا، تو اوّل بگو.

-باشه. بابام گفته دیگه حق ندارم بشینم پای کامپیوتر. از فردا دیگه نمیتونم باهات چت کنم. (شکلک گریه)

-بابات؟

-آره. فقط تا امشب ازش وقت گرفتم. چیکار کنم فرهاد؟ من بدون تو دیوونه میشم.

-بابات؟

-وا... فرهاد؟ چند بار میپرسی؟ آره دیگه. حتماً مامانم که دیشب اومد تویِ اتاقم بهش گفته دعوام کنه.

.

.

.

-فرهاد؟ چیه؟

-یلدا، تو واقعأ تک فرزندی؟

-فرهاد؟ تو چته؟ چه ربطی داره؟

-راستشو بگو یلدا، خواهش می کنم.

.

.

-یلدا؟

-باشه فرهاد، آره، من یه داداش هم دارم.

-واقعاً؟ اسمش چیه؟

-وای فرهاد، ول کن. تو بگو من چیکار کنم از فردا؟

-خواهش میکنم یلدا، اسمشو بگو. دوس دارم بدونم.

-اسمش مسعوده، دیگه سوالی نداری؟


مسعود آبِ دهانش را قورت داد.

-چند سالشه؟

-ای وای...

-بگو یلدا

-پشت کنکوریه. تموم شد؟

.

.

-فرهاد زودباش الان بابام میاد، تا ساعت یازده بهم وقت داده. کجایی؟

.

.

-فرهاد؟ از این که بهت دروغ گفتم ناراحت شدی؟


.

.

-فرهاد؟


مسعود چند دقیقه همینطور با دهانِ باز خیره شد به صفحه. بعد با دستپاچگی صفحه را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. بدنش یخ کرده بود. دستش را تویِ موهایش فرو کرد و لبش را گاز گرفت. بلند شد و چند قدم راه رفت. دوباره نشست و سرش را روی میز گذاشت. 

درِ اتاقش باز شد: «وقتت تموم شد. فیشهارو جدا کن بده به من.



منتشر شده در نشریه دیدار آشنا، اردیبهشت ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۱
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۳۷ ق.ظ

کدخدا می‌آید



احضاریه نیامده بود برایش، فقط پدرش گفته بود که او و بچه هایش مایهٔ ننگِ خانواده و محله اند، بعد دو تا مأمور غول پیکر آمده بودند و کت بسته بُرده بودندش. بدون هیچ توضیحی. کلانتریِ مخصوص سیاره ها آورده بودندش. توی یک اتاق بزرگ با دیوارهای سفید که فقط دو تا میز و یک صندلی در آن بود. به سختی قِل اش دادند تو و در را پشت سرش بستند. آقای بازپرس آن طرف میز بود با چند برگه جلویش. جوان بود و غول پیکر؛ یک خط عمیق وسط ابروهایش و چهره ای خشک و سنگی. داشت با خودکار چیزی یادداشت میکرد. سرش را بلند کرد و اشاره کرد به آن طرف میز: «بفرمایید»

او که رنگش مثل موهایش سفید شده بود با صدایی لرزان گفت: «من چیکار کردم آخه؟ نباید بدونم؟»

بازپرس سرش را بلند نکرد و همچنان که یادداشت میکرد گفت: «گفتم بفرمایید.»

او قِل خورد و رفت به طرف میز: «این چه رسمشه آخه...»

«فقط هرچی ازتون میپرسم بگید. خب، نام؟»

او چند تا سرفهٔ خشک کرد: «زمین.»

«فامیل؟»

«کُرَوی.»

«نام پدر؟»

دهانش را با ناراحتی کج و کوله کرد و زیر لب گفت: «صد رحمت به اون مأمورا.»

«نام پدر؟»

«شمسی.»

«شمسی که اسم زنه؟»

او سرش را بلند کرد و پُقی زد زیر خنده؛ صورتش پر از چین و چروک شد: «شمسی نه، ببخشید، شمس؛خورشید. آخه گاهی که میخوام سر به سر بابام بذارم...»

بازپرس ابروهایش را درهم کرد که او حساب کار دستش بیاید: «کافیه خانم. محلِ زندگی؟»

«منظومه.»

آقای بازپرس نگاهش کرد. برخلاف موهای یکدست سفیدش، فقط دو سه تا دندان توی دهانش داشت که یکدست سیاه شده بود. لکه های قهوه ای و چندتا فرورفتگی عمیق هم توی صورتش بود. زشت و کریه ب نظر میامد.

«سن؟»

خانم زمین به سرفه افتاد. خیلی سرفه کرد. آقای بازپرس با بی حوصلگی از پارچِ آب روی میز، برایش یک لیوان آب ریخت و هُل داد طرفش. زیرلب غر زد: «شما زنها همیشه میخواین از این سوال طفره برین.»

او لیوان آب را برداشت و با ولع سر کشید. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: «میبینی آقای بازپرس؟ چند تا اقیانوس توی وجودمه ولی بدنم خشک شده. سنم زیاد نیست. درسته خیلی چین و چروک دارم ولی اینا مال غم و غصه ست. بچه ها آدمو پیر میکنن.»

آقای بازپرس پوزخند زد: «آسمون ریسمون نباف خانم. تو حداقل سه،چهار میلیارد سال سِن داری. حالا بدون حساب خورده ش.»

او رو برگرداند و اخم کرد. کمی چرخید: «وا، شما چیکار به سن و سال من داری آقا؟ من هزار میلیارد ساله، به شما چه مربوط؟ قدیما یه احترامی، یه بزرگتر کوچیکتری، چیزی بود.» کمی دیگر چرخید. پشتش به آقای بازپرس بود: «همین دیروز یه شهاب بی چشم و رو ...»

«پشت نکن خانم!»

«شرمنده آقای بازپرس. دست خودم نیست. باید بچرخم.»

آقای بازپرس برایش توضیح داد که نه آنجا منظومه ست و نه او ناهید خانم؛ که بنشینند به گپ و گفت. او بازپرس است و خانم زمین و بچه هایش متهم: «ببین خانم، همسایه هاتون از شما و بچه هات شکایت کردن، میگن یکسره باهم درگیرین و آرامش همسایه هارو گرفتین. استشهاد محلی دادن، همه هم امضاء کردن. من باید ببینم قضیه چیه.»

او تند چرخید و رویش را کرد طرف بازپرس: «استشهاد؟ خواهر برادرام؟ پس چرا چیزی نگفتن؟ کدومشون امضاء کرده؟»

«همه. ناهید، بهرام، زحل، مشتری و بقیه.»

خانم زمین زد توی صورت خودش و هق هق کرد: «ای وای، دیدی چطور آبرومو بردن؟ حالا با چه رویی توی منظومه بگردم؟ حتی صدای ناهیدم دراومده...»

«بگین علت درگیری چیه مادرجان؟»

دستهای او می لرزید: «آقای بازپرس بهم نگو مادرجان که خیلی غصه م میگیره. توی کلّ منظومه فقط من بودم که بچه دار شدم. باطراوت و سرحال بودم. من و سرفه و مریضی؟ من و لک و پیس؟ پنج تا بچه زاییدم اما انگار نه انگار. مث یه سیارهٔ هیجده ساله بودم.»

از پوزخند آقای بازپرس میشد فهمید که باورش نمیشود. خانم زمین اشکش درآمد: «میدونم آقا. شما باورتون نمیشه. اما اگه شمام اندازهٔ من درد می کشیدی همینطوری میشدی. بچه هام که ازدواج کردن و بچه دار شدن دردای من شروع شد. آمریکا پسر دومم دلش میخواست کدخدا باشه توی آبادی. افتاد به جون برادراش. کارش شده بود دعوا و درگیری. حالا تا اینجاش چیزی نیست. وضع وقتی بدتر شد که پسرم یه روز اومد آبادی و با خودش یه بچه سر راهی آورد. اسمش اسراییله. این بچه از همون اول شروع کرد به آزار و اذیت.

آسیا پسر اولم یه دختر خوش بَر و رو داره که اسمش «خاورمیانه» ست. اسراییل تا این دخترو دید چشمشو گرفت. پاشو کرد توی یه کفش که من اینو میخوام. از همون وقت تا حالا آبادی رو گذاشته روی سرش که «خاورمیانه» رو به دست بیاره. اما آسیا میگه من نعش دخترمم روی دوش این نمیذارم. البته منم بهش حق میدم آقای بازپرس. نمیخواد بچشو بده دست نااهل. حالا جنگ و دعوا سر همینه. آمریکا هم جای اینکه اسراییلو نصیحت کنه باهاش همدستی میکنه. اینا یکسره دارن جنگ و دعوا راه میندازن. اروپا پسر سومم هم  باهاشون همکاری میکنه. منم یکسره دارم میلرزم و آتیش میگیرم از دست اینا. آقای بازپرس شما خودت یه سیاره ای. امیدوارم بدونی من توی چه شرایطی هستم.»

«چرا جلوشونو نمیگیری خانم؟»

خانم زمین شُر شُر اشک می ریخت: «گاهی انقد از دستشون گریه کردم که سیل شده و خونه زندگیشونو برده. انقد لرزیدم که زلزله شده و خونه خرابشون کرده، انقد آه کشیدم که طوفان شده و ... هی... کاری از دستم برنمیاد آقا. من پیر شدم و کسی حرفمو گوش نمیده. بابام انقد از دستشون عصبانیه که لایه اوزون رو پاره کرده تا بسوزوندشون. بخدا به زور راضیش کردم که کوتاه بیاد. چیکار کنم آقا؟ بچه هامن. درسته که از دستشون خون گریه میکنم ولی دلم میسوزه واسشون.»

آقای بازپرس همهٔ حرفهای او را یادداشت کرد و بعد کاغذ را گرفت توی دستش. کمی مکث کرد و سر تکان داد: «من درکتون میکنم ولی مأمورم و معذور.  تنها کاری که میتونم بکنم اینه که چند روز بهتون مهلت بدم. اگه این جنگ و دعواها تموم نشه متاسفانه شما باید منظومه رو ترک کنین. با بچه هات صحبت کن خانم وگرنه دیگه کاری از من برنمیاد.» بعد برگه را گذاشت جلوی خانم زمین و خودکار را داد دستش: «حالا اینجارو امضاء کنید. امیدوارم بتونید کاری کنید که ظرف چند روز آینده آرامش حاکم بشه.»

خانم زمین با دستِ لرزان امضاء کرد. بلند شد و اشک هایش را پاک کرد: «یکی هست که تا نیاد آرامش حاکم نمیشه. عمریه منتظرشم ولی مث اینکه دیگه وقتشه بیاد...»

آقای بازپرس زل زد به او: «منظورتون کیه؟»

خانم زمین جواب نداد فقط زیر لب گفت: «بالاخره میاد. حتی اگه یه روز از عمرم مونده باشه.» بعد آه کشان و خمیده قِل خورد و رفت.


منتشر شده در نشریه خانه خوبان، بهمن ۱۳۹۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۳۷
معصومه انواری اصل