پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۱ ب.ظ

سیگارها را جویده‌ای

بشقاب را پرت کرده‌ای

فحش داده‌ای

در را چهارتاق باز گذاشته‌ای

گورت را گم کرده‌ای

همه‌ی سیگارهایت را یکی یکی جویده‌ای

و تف کرده‌ای توی جوب

سرت را با دستمال بسته‌ای

گذاشته‌ای آب بینی‌ات راه بیفتد

تا صبح توی خیابان لرزیده‌ای

و دستِ آخر

توی یک سطل آشغالِ بزرگ

خوابت برده..




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۲۲:۳۱
معصومه انواری اصل
شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ب.ظ

درها برای کِه به صدا درمی‌آیند؟

در را می‌بندی

در باز است

می‌کوبی‌اش به هم

باز است

قفل‌اش میکنی

باز است

باز است

باز...



پی‌نوشت:

شبی که با تو دعوایم شده بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۲۱:۵۵
معصومه انواری اصل
شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۲۶ ب.ظ

نبوغ کج خواهد رفت

مروری بر داستانِ «آقای فریدمنِ کوچک» از توماس مان

نبوغ کج خواهد رفت!


اواخر قرن نوزدهم است و داستان کوتاه بعد از پشت سر گذاشتنِ یک قرن رشد؛ به دست نویسندگانی همچون گوگول، آلن‌پو، هاثورن، تورگنیف، فلوبر، چخوف، کِرین و بقیه، به عصرِ طلایی خود رسیده است. شخصیت‌پردازی، هنوز گرمِ «خصلتِ غالب» است و زاویه‌ی دید از دانای کل نامحدود و حقیقتِ مطلق به خاطر میلِ نویسنده‌های قرن نوزدهم به اومانیسم، به منِ اول‌شخص و حقایقِ نسبی مبدل شده. بازه‌ی زمانیِ داستان و روایت میل به کوتاهی کرده اما نه آن‌طور که باید. حالا نوبتِ نویسنده‌هایی‌ست که عصر طلایی را بیآغازند و داستان کوتاهِ مدرن را پایه‌ریزی کنند.

توماس مان در سال 1875 در شهر لوبکِ آلمان متولد شد. پدرش سناتورِ این شهر بود و وقتی او نوزده‌ساله شد فوت کرد. مان همراه با خانواده‌اش به مونیخ رفت، آنجا وارد دانشگاه شد و رشته‌های تاریخ، ادبیات و اقتصادسیاسی را دنبال کرد. البته علایق او از موسیقی، اسطوره‌شناسی، آگاهی هنری، تاریخ، اقتصاد، ادبیات تا روانکاوی را شامل می‌شود.

مان از اولین نویسنده‌هایی‌ست که رگه‌‌های داستان مدرن در آثارش مشهود است؛ که هماناست توجه به پیچیدگی‌های درونی انسان و موقعیت‌های بغرنجی که در آن گرفتار می‌شود. همین مطلب است که باعث شده او را هم‌ردیفِ مارسل پروستِ فرانسوی و جیمز جویسِ ایرلندی بدانند. قبل از او داستان‌های کوتاه ساده‌تر بود و شخصیت‌ها آنقدرها پیچیده نبودند. او در داستانِ «آقای فریدمنِ کوچک» شخصیتی می‌سازد به نامِ یوهانس و این پیچیدگی درونی و گرفتار شدن به موقعیت‌هایِ کشمکش‌زا را در موردِ او به تصویر می‌کشد.

توماس مان درباره‌ی داستان «آقای فریدمن کوچک» در کتابِ «به خودم»، اینگونه می‌نویسد:

«این داستان غم‌انگیز مردی گوژپشت عملاً نقطه‌ی عطفی در داستان زندگی شخصی من شد که مایه‌ی اصلی همه‌ی کارهایم گشت و بعد در تک تک داستان‌هایم تم اصلی را پدید آورد...»

«آقای فریدمن کوچک» داستانِ زندگی مردی‌ از ریخت افتاده و ناقص است که می‌خواهد فیلسوفانه با زندگی کنار بیاید اما این زندگی‌ست که با او کنار نمی‌آید. همانطور که گفتیم توماس مان در عصر طلاییِ داستان کوتاه واقع شده و تلاش می‌کند «آقای فریدمن کوچک» را بدونِ مقدمه‌چینی‌هایِ قرن‌نوزدهمی از نقطه‌ا‌ی نزدیک به اوج شروع کند. خواننده را از ابتدا وارد و درگیرِ داستان می‌کند: «تقصیر دایه بود. اولین‌بار که بو برده بودند...»

البته توصیفاتِ قرن نوزدهمی هنوز رنگ نباخته و در اواسطِ داستان خودش را نشان می‌دهد: «درِ جلو به سرسرای سنگفرشی بزرگی باز می‌شد که پلکانی با نرده‌های چوبی سفید از آنجا به طبقه‌ی دوم می‌رفت...»

 زاویه‌ی دیدِ داستان، دانایِ کل نامحدود‌ و پرچانه‌ایست که در روایتِ داستان مداخله‌های فیلسوفانه و غیرفیلسوفانه می‌کند چرا که توماس مان به فلسفه علاقه‌مند بوده و دیدگاه‌های خود را در داستان‌هایش وارد می‌کند. او مقاله‌های زیادی درباره‌ی گوته، نیچه، تولستوی، واگنر و شوپنهاور نوشته که نشان‌دهنده‌ی تأثیرپذیری‌اش از این بزرگان است:

«آیا زندگی به خودیِ خود خوب نیست، صرف‌نظر از اینکه محتوای آن را خوشبختی بنامیم یا نه؟»

مان، «آقای فریدمنِ کوچک» را با پیرنگی قوی و کشمکشی جذاب نوشته است. تک پسرِ یک خانواده‌ی بورژوایِ متوسط و مرفه (درست مثلِ توماس مان)‌ که پدرش فوت شده، در اثر بی‌توجهی دایه‌‌ی الکلی‌اش، از مبل می‌افتد و دچار نقص عضو می‌شود. پسر بزرگ می‌شود، عاشق می‌شود، شکست می‌خورد و وضعیت خودش را درک می‌کند. تصمیم می‌گیرد برای جلوگیری از تکرارِ تحقیر و شکستِ عشقی، دیگر عاشقی را امتحان نکند؛ با نقص خودش کنار بیاید و در عین حال شاد و خوشبخت زندگی کند. او به هنر روی می‌آورد و به آن دل می‌بندد. موسیقی، تئاتر، شعر، داستان. همه چیز خوب پیش می‌رود تا روزی که دوباره در مقابل یک زن دست و پایش را گم می‌کند. آن هم زنِ فرماندارِ جدیدِ شهر. کشمکش آغاز می‌شود و گوژپشتِ قصه‌ی ما با خودش و این کششِ عجیب دست و پنجه نرم می‌کند. بالاخره موقعیتی پیش میاید که با زن تنها می‌شود؛ ناشیانه محبت قلبی‌اش را به زن ابراز می‌کند اما زنِ سرد و بی‌رحم او را به شکل تحقیرآمیزی از خود می‌راند. او هم عصبانی از تحقیر، عصبانی از خودش، خود را در آب رودخانه غرق می‌کند. توماس مان معتقد بود که بینِ زندگی و هنر تضاد وجود دارد و انگیزه‌ی هنری از نسبتی با مرگ ریشه می‌گیرد. برای همین است که یوهانسِ علاقمند به هنر و حتی خِبره در هنر، نمی‌تواند از رنج زندگی رها شود و دستِ آخر کارش به «خودویرانی» می‌کشد. بله، مان نبوغِ فکری و کج‌رویِ فکری را بسیار نزدیک به هم می‌دید.

نکته‌ی دیگری که درباره‌ی این داستان باید به آن پرداخت، توجه توماس مان به کوتاه کردنِ بازه‌ی زمانیِ داستان و روایت است؛ این بازه‌‌های زمانی در طول قرن نوزدهم کوتاه‌تر شدند اما داستانِ «آقای فریدمنِ کوچک» در  نقطه‌ی مهمی از این حیث ایستاده؛ چون تلاشِ توماس مان برای کوتاه کردنِ بازه‌ی زمانیِ روایت و داستان کاملاً مشهود است و این را در ساختارِ دوپاره‌ی داستان می‌توان دید؛ چندصفحه‌ی ابتداییِ داستان به شیوه‌ی گزارشی و توضیحی(شیوه‌ی مرسوم قرن نوزدهم)، خیلی سریع و فشرده به پیشینه‌‌ها از کودکی تا سی و یک سالگیِ یوهانس می‌پردازد اما بخش دومِ داستان(پانزده صفحه‌ی انتهایی) بصورتِ روایی‌ و نمایشی‌تر و با ضرباهنگی تندتر بازه‌ی زمانی کوتاهی را روایت می‌کند و این همانی‌ست که مان را در نقطه‌ی مهمی ایستانده؛ هرچند داستانِ او می‌توانست کوتاه‌تر هم باشد.

توماس مان روشنفکری بلندپایه بود که در طول زندگی‌اش مبارزات جدی‌ای با هیتلر و نازیسم داشت، تا جایی که در سال 1933 مجبور به فرار از آلمان و مهاجرت شد و تا 15 سال نتوانست به وطنش بازگردد. او در داستان‌هایش هم از این مبارزه دست برنداشت. اگر به لایه‌های چندگانه‌ی داستان‌های او توجه کنیم، حتماً رگه‌هایی از این مبارزات را در تمام داستان‌های او خواهیم دید.

مان در سال 1929 بخاطر رمان «کوه جادو» موفق به دریافت نوبل ادبیات شد. از رمان‌های خوب او که در ایران هم به چاپ رسیده می‌توان به «بودنبروک‌ها»، «کوه جادو»، «مرگ در ونیز»، «تونیو کروگر» و «ماریو و جادوگر» اشاره کرد.

داستانِ کوتاه «آقای فریدمنِ کوچک» در مجموعه‌ای به نام «آقای فریدمن کوچک و داستان‌های دیگر» توسط نشر نیلوفر به چاپ رسیده و مترجم آن جناب آقای حسن نقره‌چی است. خواندن این داستان را از دست ندهید و حتماً پس از خواندن، به لایه‌های دیگرِ داستان هم فکر کنید چرا که داستان‌های توماس مان در رویه‌ی کار خلاصه نمی‌شود و حتماً فکر پیچیده‌ای در کار است؛ نظریه‌ای مهم، بحثی فلسفی یا اسطوره‌ای در لباسِ امروزی.


منتشر شده در الفیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۶
معصومه انواری اصل
پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۲ ب.ظ

کاریکاتورِ شکوهمندِ عصیان

✅ «بارتلبی محرّر» داستانِ عصیان و چالش است؛ چالشی عمیق برای ثبات‌های خودپنداشته‌ی انسان. کاریکاتوریست از تمایلاتِ سرکش انسان‌. به قولِ ملویل: « او همیشه حضور داشت!» تمایلاتی که همیشه هست و بر همه‌ی قوانین، آداب و رسوم سیطره دارد، ولی آدم‌های محصور شده در چارچوب‌ها، آن را طاقت نمی‌آورند و بارتلبی به عنوان ولگرد تحویل زندان می‌شود.

🔴 خانم انواری اصل یادداشتی نوشته است درباره بارتلبی محرر؛ داستان کوتاهِ به یاد ماندنی هرمان ملویل.
#کتاب‌خانه_الفیایی‌ها
#درباره_شاهکارها
#ترجیح_می‌ذهم_که_نه
#هرمان_ملویل
#معصومه_انواری_اصل



منتشر شده در مجله آنلاین ادبی الفیا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۶:۰۲
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ق.ظ

سوز


با صدای مهناز از خواب پریده بود: «بهروز، نمیخوای پا شی؟» توی رختخواب نشسته بود. گوشیِ فکسنی‌اش را از کنار بالشش برداشته بود. تصویر یک نامه‌ی کوچک روی آن نقش بسته بود. بازش کرده بود. پیامک از داوود بود: «ناز نکن پسر. دم عیده. مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟» گوشی را پرت کرده بود روی فرش. 

دست و صورتش را شسته بود و رفته بود توی آشپزخانه. مهناز نشسته بود کف زمین. یک پارچه‌‌ی بزرگ جلویش بود با یک عالمه دانه‌های شکسته شده‌ی قند.

«از صبح توی مغزم دارن قند میشکنن. بذار ما از خواب پاشیم بعد شروع کن.»

مهناز اخم کرده بود: «باید حداقل روزی ده پونزده کیلو بشکنم. اگه تو هم کمک کنی روزی سی کیلو هم میشه شکست. میشه سی تومن. بس‌مونه.»

«من قند بشکنم؟ مگه زنم؟ بعدشم کیلویی هزارتومن خیلی مفته!»

«همینم به زور میدن.»

یک لقمه نان و پنیر خورده بود و لباس پوشیده بود. از خانه که می‌خواست بزند بیرون، آرش غلت  زده بود توی رختخواب و زیرلبی به مادرش گفته بود: «هنوز برا من لباس نخریدینا. همه خریدن. به بابا بگو.»

مهناز دم در با چهره‌ای درهم گوشی را داده بود دستش: «عیده، یه فکری به حال این اوضاع بکن!»

قیافه‌ی درهمِ مهناز توی مخچه‌اش حک شده بود. کتش را پوشیده بود و زده بود بیرون. از کوچه‌ی یک متری‌ای که خانه‌شان ته آن بود هم زده بود بیرون. باران بوی خاک را بلند کرده بود. بچه‌ها با بینی‌های آویزان و ژاکت‌های نیمدار توی کوچه بازی میکردند. آب بینی او هم راه افتاده بود. تا همین دوماه پیش آب بینی‌اش برای خماری بود که راه میفتاد. مهناز دار و ندارش را داده بود به دو گردن کلفت  که او را ببرند کمپ. یک ماه توی کمپ خوابیده بود و حالا دو ماه میشد که پاک بود. به آقاسیروس سلام داد. بقالی کوچکی سر کوچه‌شان. خواسته بود رد شود که سیروس صدایش کرده بود: «آقابهروز!»

سر برگردانده بود. سیروس از پنجره‌ی مغازه‌اش با یک لبخند نیم‌سوز زل زده بود بهش: «چی شد؟ کار پیدا کردی؟» صورت مهناز آمده بود جلوی چشمش. چند قدم رفته بود جلو و با سیروس دست داده بود: «نه بابا، مگه گیر میاد لعنتی؟» سیروس فشار کوچکی به دست او داده بود و چشم‌هایش را کوچک کرده بود: «دم عید نون توی دست‌فروشیه. یه چیز بیار بریز کنار خیابون.»

«با کدوم پول آخه؟»

«پول نمیخواد، چک بده بعد که فروختی پاس کن.»

عجب حرفی زده بود سیروس. سینه‌اش پر از اکسیژن شده بود: «بد هم نمیگی. برم ببینم چه میشه کرد.»

گوشی‌اش زنگ خورده بود. با سیروس خداحافظی کرده بود و گوشی را از جیب‌اش کشیده بود بیرون. چند لحظه به اسم داوود خیره شده بود. گوشی را دوباره گذاشته بود توی جیبش. زیر لب فحش داده بود. رسیده بود به چهارراه. مسعود سیب‌های قرمز را چیده بود روی گاری‌اش و دست در جیب کنارشان ایستاده بود. رفته بود نزدیک و سلام داده بود. ‌سیبی از روی گاری برداشته و بوییده بود: «داش مسعود، آشنا داری میدون میوه؟ میوه بیارم بفروشم بعد پولشو بدم. چک ندارم آخه.»

مسعود کلاه مشکی‌اش را پایین‌تر کشیده بود و لبه‌اش را کمی برگردانده بود: «آشنا که هست، ولی جا مهمه. کجا میخوای بفروشی؟ جمعت میکنن!»

«کی؟»

«شهرداری! برو جاتو پیدا کن بعد.»

«جا زیاده داداش. اینهمه آدم دارن میفروشن. فقط منو جمع میکنن؟»

صدای زنگ بلند شده بود. دست کرده بود توی جیبش. گوشی را کشیده بود بیرون. داوود!

چهره‌ی مهناز توی سرش چرخیده بود. صدای آرش توی گوشش بازی گرفته بود. از مسعود خداحافظی کرده بود. سوز رفته بود توی یقه‌اش. زیپ کتش را کشیده بود بالا.  آب بینی‌اش را با پشت دست پاک کرده بود. زنگ قطع شده بود. گوشی را گذاشته بود توی جیبش. چشمش افتاده بود به کفش‌هایش. از زور کهنگی پوسیده و کناره‌هایش کش آمده بود. خیابان را گز کرده بود و رسیده بود به میدان اصلی. به هر چهار طرف میدان نگاه کرده بود. جمعیت زیادی در رفت و آمد بود. پیچیده بود توی خیابان جنوبی. دست‌فروشها به ردیف ایستاده یا نشسته و یا با مشتری چک و چانه می‌زدند. ماهی، لباس، هفت‌سین‌های آماده، خرت و پرت، همه چیز پیدا می‌شد. آهسته آهسته قدم زده بود و اجناس را از نظر گذرانده بود. چشمش روی شلوارهای کوچکی درست اندازه‌ی آرش، قفل شده بود. دست کرده بود توی جیب شلوارش. یک پنج تومنی کهنه و دو تا دوتومنی. آرش توی سرش داد کشیده بود: «همه خریدن!!!» حلقه‌ی اشک توی چشم‌های مهناز درخشیده بود. پول‌ها را گذاشته بود توی جیبش. گوشی‌اش درینگ صدا کرده بود. آورده بودش بیرون. پیامک را باز کرده بود: «جواب بده. همین امروز یه تومن کاسب میشی الاغ!» گوشی را توی دستش فشار داده بود و گذاشته بود توی جیبش. سر که بلند کرده بود همهمه شده بود. دست فروش‌ها همه هول هولکی بساط‌شان را جمع میکردند. صداهایشان درهم می‌لولید:

«سد معبر..»

«تو روحشون، نمیذارن دو زار کاسب شیم!»

«جمع کن تا نیومده ببره، بجنب!»

«زدن بساط یکیو خاکشیر کردن!»

ته خیابان غلغله بود. دویده بود به طرف غلغله. زنگ گوشی بلند شده بود. اهمیت نداده بود. صدای داد و بیداد می‌آمد. جمعیت زیادی جمع شده بود. از لابلای جمعیت خودش را سُرانده بود. رفته بود نزدیک. مردی سی و چندساله با چند مرد که لباس یک‌شکل به تن داشتند درگیر شده بود. کف زمین پر از میوه و گوجه و خیار بود. جعبه‌های خالی افتاده بود آن وسط. مرد چهره‌اش سیاه شده بود. لبها و دست‌هایش می‌لرزید. فریاد می‌کشید. صدایش بغض داشت: «شما شاهد باشید مردم. من از فردا میرم دزدی!»

زل زده بود به میوه‌های له شده. آرش توی مغزش فریاد کشیده بود: «همه خریدن!!» مهناز وسطِ یک عالمه کله قند نشسته و ناله کرده بود: «دستام زُق زُق میکنه...»

مرد سی و چندساله چمباتمه زده بود کنارِ میوه‌های کف زمین. چند نفر بالای سرش ایستاده بودند و دلداری‌اش می‌دادند. لباس شخصی‌ها غیب‌شان زده بود.

گوشی زنگ خورده بود. دست کرده بود توی جیبش. آورده بودش بیرون و به صفحه‌اش نگاه کرده بود. داوود!

به مرد سی و چند ساله نگاه کرده بود. داشت اشک می‌ریخت.

زده بود روی دکمه‌ی سبزرنگ. صدایش خش داشت: «الو داوود..»




منتشر شده در نشریه خانواده شاد، اسفند ۹۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۷:۱۲
معصومه انواری اصل