هیس!
هیس!
پنجرهها را خواباندهام.
دَر، با قفل بازی میکند.
دیوارها،
وسطِ هال،
تلویزیون میبینند.
و من،
نگران نباش؛
تویِ ماهیتابه،
دارم سرخ میشوم.
.
معصومه انواری
.
هیس!
پنجرهها را خواباندهام.
دَر، با قفل بازی میکند.
دیوارها،
وسطِ هال،
تلویزیون میبینند.
و من،
نگران نباش؛
تویِ ماهیتابه،
دارم سرخ میشوم.
.
معصومه انواری
.
آلِنو مثل قارچ سبز شده بود وسط خیابان و مچ مرا گرفته بود. بطری را از دستم قاپیده بود. خالیاش کرده بود توی جوب. موهایِ وزوزیاش را با هر دو دست چنگ زده بود. داد کشیده بود: «اینجوری کثافت؟ اینجوری؟»
افتاده بودم تویِ چینهای عمیق پیشانیاش. سرخیِ صورتش ته دلم را خالی کرده بود. میخ کرده بودم روی تیشرتِ مشکیاش و کلمهها چسبیده بودند به سقفِ دهانم. حلقه را از انگشتش آورده بود بیرون و انداخته بود جلوی پایم. آب دهان هم همینطور. به سرعت دور شده بود. نشسته بودم کف خیابان. سرم گرم بود و تنم سرد. مات و مست.
تو بگو سنگی در دهنِ قَلماسنگ است.
از جا بلند میشود. صورتش رنگ ندارد. پلکهایش سنگین است و قرمز. بینیاش را بالا میکِشد. کیفِ سورمهایاش را میاندازد روی صندلی. شالِ سبزآبی افتاده دور گردنش. گوشیِ قابقرمزِ بزرگی توی دست چپاش است. آن یکی دستش را میگیرد به پشتیِ صندلی و تویِ راهروی اتوبوس میایستد. پشتش به راننده است. موج آدمها به چپ و راست جلوی چشمش رژه میرود. زنی میانسال، دو صندلی عقبتر از او، با چهرهای محو، دارد با یک ورق کاغذ خودش را باد میزند. زل زده به او. بقیه خوابیدهاند و سرهایشان افتاده روی شانه. اتوبوس نیمه تاریک است. راننده از توی آینه او را میپاید.
چشم توی چشمِ زنِ میانسال، دهانش را باز میکند. صدایش را تا میتواند بلند میکند: «بیدار شین، میخوام برقصم!»
چند نفر سرهایشان را از روی شانه برمیدارند و با صورت پف کرده به او نگاه میکنند. پشت سر هم با مشتاش میکوبد روی پشتیِ صندلی: «میگم بلند شین، بلند شین، بلند شین.»
راننده توی آینه داد میکشد: «چیکار میکنی خانم؟ هوی با توأم!»
شاگرد شوفر با لُپهای فرورفته و دهانِ منقبض، میدود سمت او.
بیتوجه به صدای راننده و مسافرانی که سرک میکشند او را خوب ببینند، بیتوجه به صدایِ غرغر و نُچ نُچ، دکمهی گوشی را فشار میدهد. آهنگ بلندی پخش میشود. گردن و شانههایش را تکان میدهد. چشمهایش را بسته. اشک راه گرفته روی صورتش. دهانش جمع شده. دستش را از پشتی صندلی رها میکند و توی هوا میچرخاند. نالهای از گلویش بیرون میآید. شاگرد شوفر او را از پشت میگیرد و هل میدهد روی صندلی: «بشین سرجات ببینم! روانی!» گوشی را از دستش میقاپد و خاموش میکند.
او مچاله میشود توی صندلی و زار میزند: «بذار برقصممممم... حامدددد....»
شاگرد شوفر با پشتِ دست میزند توی دهانش: «خفه شو! حامد کدوم خریه؟ گمشو برو پایین ورِ دل حامد!»
اتوبوس میایستد. شاگرد شوفر بازویش را میگیرد و میکشد: «پاشو برو، زود!»
نگران بودم کسی بیاید توی زندگیات که مثل من دیوانهات نباشد.
وقتی غمگین بودی بغلت نکند.
وقتی عصبی شدی آرامت نکند.
وقتی تنهایی خواستی، درکات نکند.
رفته بودی.
و من راهی جز فال قهوه نداشتم.
زنِ آشفتهی مو قرمز، زل زد توی فنجان و گفت که تو حالت خوب نیست؛ گفت زندگی وفق مرادت نمیگردد.
فنجان نمیتوانست مرا ببلعد و بیاورد پیش تو، اینها مال قصهها بود.
زدم به خیابان و به هر رهگذری رسیدم گفتم چگونه میتوانم مراد را پیدا کنم؟
من باید به تو مراد میرساندم. من باید زندگی را وفقِ تو و وفقِ مُراد تو میچرخاندم.
رهگذرها خندیدند.
رفتم امامزاده و برای پیدا کردنِ مراد، شمع روشن کردم.
برای عشق