پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۵۲ ق.ظ

عامُ الکرونا و سید محمدحسین

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

 

نوروز ۹۸ با سید مصطفی عقد بستم که تا همیشه کنار هم بمانیم، چه روزهای شیرینی بود، خانواده‌هایمان نشستند، حرف زدند، عقد خواندیم، آقای سراب نشین گفت آزمایش خون ما به هم نمیخورد، کلی استرس کشیدیم سر همین مساله، رفتیم اصفهان تست دادیم، جوابش آمد که مشکلی وجود ندارد، چقدر خوشحال شدیم، رفتیم عقد دائم کردیم، شروع کردیم به خرید جهاز و راست و ریس کردن کارهای عروسی. پنج مرداد رفتیم مشهد با قطار، هتل حوزه، خیلی خوش گذشت، خانه سید محمد، رستوران رضایی و کادویی که داد. همانجا حس سرماخوردگی و  بیحالی داشتم، که بعداً فهمیدم از بارداری بوده. ۱۶ مرداد عروسی گرفتیم، بروجرد آرایش کردم، آمدم قم با محمد، عروسی خیلی شیرین بود، بعدش آمدیم خانه، روز بعدش رفتیم تهران منزل عموهای سیدمصطفی. آمدیم قم، تست بارداری خریدم، تست کردم، دو خط داشت، به عشقم خبر دادم، چقدر خوشحال شد. هفته‌های اول یکی دوبار خونریزی بود، ترسیدم، گفتند جفت پایین است، شیاف و استراحت مطلق و ممنوعیت سفر. همش خانه‌نشینی، حالت تهوع، به هم ریختن دستگاه گوارش. تا ماه ششم همش خانه بودن. ماه ششم آن خبر وحشتناک و تلخ، مرگ مسعود.... که هنوز هم باورکردنی نیست....

ماه‌های آخر بارداری، خستگی و تمام شدن طاقت و توان. ورزش کردن‌ها، تلاش برای زودتر زایمان کردن، کرونا و دوباره قرنطینه شدن دو ماهه و ممنوعیت هرگونه سفر. تنهایی و خانه‌نشینی مجدد. شستن هرچیزی و ترس از رفت و آمد. در همین میان پیاده روی در حیاط مجتمع، ورزش در منزل. چندبار رفتن به بیمارستان و برگشتن.

آخر سر هم با ترشحات خونی رفتم‌ بیمارستان ایزدی. زدند کیسه آبم را پاره کردند، ساعت پنج بستری شدم. تک و تنها در قم. فقط سید مصطفی بود و من، خانم ملکی و آقای هاشمی. ساعت هفت ماما همراه آمد، دردها کم و بیش شروع شده بود. ساعت هشت رفتیم اتاق زایمان و شروع کردیم به ورزش، ساعت یازده سیدمحمدحسین متولد شد. زنگ زدم به سید مصطفی، اشک ریخت از خوشحالی. شب رفتم داخل بخش و خانم ملکی آمد، فرستادمش برود خانه، خودم تنها ماندم، فردا ظهر مرخص شدم آمدیم خانه. تا روز چهارم کسی نبود، روز چهارم دا آمد و شش روز پیشم ماند. بعد رفت. با سید محمدحسین سر میکنیم و خوشحالیم از بودنش. پسرکِ بورِ چشم رنگی به زندگی جلا داده در این ایام کرونایی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۵۲
معصومه انواری اصل
يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ق.ظ

یک‌وقت‌ غبغب‌تان پاره نشود!


معمولاً نصف بیشترِ ما ایرانی‌ها ادعا داریم که مشاورهای خوبی هستیم و باد توی غبغب می‌اندازیم که می‌توانیم هشتاد میلیون ایرانی را مشاوره بدهیم و حتی معتقدیم اگر آنجلینا جولی و برَد پیت، قبل از جدایی، یک تُکِ پا آمده بودند پیش ما، جوری مشکل‌شان را حل می‌کردیم که تا زمانِ دندانِ مصنوعی در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنند. بعضی‌هایمان که دیگر ادعایمان فلک را لُنگ‌انداز می‌کند؛ می‌گوییم باید همه‌ی زوج‌ها قبل از ازدواج بیایند پیش ما تا نشان‌شان بدهیم زندگی یعنی چه. تمام مادرها هم، مشکلات فرزندان‌شان را باید بدهند ما حل کنیم و خلاصه که گویا قطبِ روان‌شناسیِ دنیا هستیم.

من هم نمی‌خواهم در این مقال، ادعایتان را باطل کنم و به ساحت‌تان جفا روا دارم. می‌خواهم اگر اجازه بدهید نکته‌ای بگویم و با لبخند صحنه را ترک کنم. بیش از این از ما برنمی‌آید.

شما فرض کنید شهین خانم با شوهرش مشاجره کرده و آمده نشسته ور دلتان، چادرش را کشیده روی دهانش و گلوله گلوله اشک می‌ریزد که بله، این شوهرِ گور به گور شده این‌طور و آن‌طور به من گفته و دلم را ریش کرده. جمله‌ها هم معمولاً مثل یک تکه آهنِ گداخته‌ی جلز و ولزآور است و هر شنونده‌ای را برآشفته می‌کند. شما هم نه می‌گذارید و نه برمی‌دارید؛ غبغب‌تان را پُرباد می‌کنید، چهارتا لیچارِ بالایِ دیپلم نثارِ شوهرش می‌کنید و سریع نسخه می‌پیچید که شهین خانم دارد عمرش را تلف می‌کند؛ مردک دو زار نمی‌ارزد و باید فاتحه‌اش را خواند؛ حتی تأکید می‌کنید که احتمالاً سر و گوشِ مرتیکه می‌جنبد و زیر سرش متکا گذاشته‌اند. بعد شهین خانم شروع می‌کند به ننه‌من‌غریبم‌بازی و از مظلومیت خودش داد سخن می‌دهد؛ شما هم که پایتان را کرده‌اید توی یک کفش و فقط طلاق را چاره‌ی درد او می‌دانید.

اما اگر من جای شما باشم همینطور الله‌بختکی زندگی‌شان را برباد رفته نمی‌دانم. می‌روم تویِ نخِ شهین‌خانم و سین جیم‌اش می‌کنم؛ ته و توی قضیه را درمی‌آورم و ماجرا را ریشه‌یابی می‌کنم بعد اگر نظری داشتم اعلام می‌کنم. مثلاً هفته‌ی پیش مینا با من تماس گرفت و شُر و شُر اشک ریخت که شوهرش چند وقتی است سرِ هیچ و پوچ دعوا راه می‌اندازد، دیگر مثل سابق نیست و سرد و بی‌روح شده؛ کمتر می‌آید خانه و بیشتر چسبیده است به دوستانش، و مینا و بچه‌‌شان را آدم حساب نمی‌کند. مینا هم دارد از این درد می‌میرد و مدام غصه می‌خورد و بر بخت بدش لعنت می‌فرستد. شما بودید چه می‌گفتید؟ شوهرش هوایی شده؟ دیگر مینا برایش جذاب نیست؟ فیل‌اش یاد هندوستان کرده؟ سرتان را درد نیاورم؛ گفتم بیشتر توضیح بدهد و بگوید از چه وقت این اتفاق افتاده؟ گفت از وقتی فرزندشان به دنیا آمده، یعنی از حدودِ سه ماه پیش. گفتم آیا تو بعد از زایمان اخلاقت عوض شده؟ اول منکر شد، ولی بعد نرم نرمک کمی فکر کرد و گفت متأسفانه غرغرو و افسرده شده است. گفتم آخرین‌بار چه وقت از همسرش قدردانی و تشکر کرده؟ مِن و مِن کرد، گفت چند وقتی‌ست اصلاً حال و حوصله‌ی تشکر ندارد. گفتم همسرش را تحسین می‌کند؟ گفت تحسین دیگر چیست؟ گفتم تمام! مسأله همین است. مردجماعت از غرغر فرار می‌کند. زنِ ناشاد که ببیند تحمل ندارد. تشکر که از او به عمل نیاید کم می‌آورد. تحسین که نشود پناه می‌برد به آغوشِ کسی که تحسین‌اش کند. گفتم حتماً دوستانِ شوهرش حس خوبی به او می‌دهند و تحسین‌اش می‌کنند. شادند و غرغر نمی‌کنند. به مینا گفتم برود دکتر و افسردگی‌اش را درمان کند و بعد فضای خانه را برای همسرش آرام کند، تحسین‌اش کند، تشکر و قدردانی کند، غر نزند، شاد باشد، مطمئناً مشکلاتش حل خواهند شد. گفت آیا شوهرم نباید مرا درک کند؟ چندین بار برایش توضیح داده‌ام که من زایمان کرده‌ام و برای همین حالم بد است. گفتم درست است که توضیح داده‌ای ولی شوهر تو درکی از زایمان ندارد و هرچه زور بزند نمی‌فهمد چرا باید بعد از زایمان مینا انقدر بدعنق و غرغرو شود. به فکر فرو رفت و با من خداحافظی کرد. آیا مشکلاتش حل شد؟ چند روز بعد تماس گرفت و گفت دم شما گرم، همسرم دارد به حالت عادی برمی‌گردد و روابط‌مان رو به بهبود است. می‌بینید؟ اگر ریشه‌یابی نمی‌کردم و همین‌طور فلّه‌ای نظر می‌دادم چه می‌شد؟ مینا نادانسته حق را به خودش می‌داد و تا طلاق پیش می‌رفت و هرگز نمی‌فهمید از کجا دارد می‌خورد.

قصه را طولانی نکنم، فقط خواستم بگویم توصیه‌ی من به شما مشاورانِ اعظمِ خودخوانده این است که انقدر زود نسخه نپیچید و مواظب باشید یک‌وقت غبغب‌تان پاره نشود!



منتشر شده در ماهنامه خانه خوبان، اسفند ۹۷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۵
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ق.ظ

درها بسته نمی‌ماند



خودم که خودم را ندیده بودم. اصلاً آن موقع‌ها آینه مد نبود؛ آن هم قدی. نهایتاً یک آینه‌ی مربع یا گردِ کوچک را می‌زدند بالای دیوار؛ جایی که فقط بزرگترها قدشان برسد.

پس بیکار ننشینید. بیایید یک تصویر خیالی از آن روزِ من بسازیم. دختری پنج شش ساله بودم. می‌تواند بلوزِ زرد با راه راه‌های قرمز و شلوارِ یک‌دست سورمه‌ای تنم بوده باشد. موهای مجعدم را از قضا تازه کوتاه کرده باشم و با یک گیره‌ی قرمز و فلزی، یک‌وری زده باشم‌شان بالا. دم‌پایی‌های جلوبسته پا کرده باشم که رنگ‌شان به لیمویی بزند. رنگ و رویم باز و یک عروسک به بغل.

صبح است. حدود ساعت نه و نیم. هوا صاف و آسمان آبی. با بچه‌های محله سرگرم بازی هستیم. زیر چند درخت که همسایه‌ها زحمت کاشتن‌اش را کشیده‌اند و حالا برگ و بری دارند. یک جوبِ بزرگ که آبریزگاهِ همه‌ی خانه‌هاست، کنارمان در جریان است و پر از آت و آشغال. مریم و فرزانه دارند گُل یا پوچ بازی می‌کنند. سکینه کارت‌های کوچکی توی دست دارد؛ تند تند موهای لختش را از توی صورتش کنار می‌زند و برای فرشته و سمیه، روشِ بازی را توضیح می‌دهد. فریبا دخترِ همسایه‌ی دیوار به دیوارمان هم هست. من و او هردو عروسک به بغل‌ داریم. عروسکِ من مو ندارد و یکی از چشم‌هایش از کاسه درآمده. حاصل بازیگوشی‌ام است. اما عروسک فریبا انگارکُن تازه از مغازه بیرون آمده. موهایش بافته شده و چشم‌های آبی‌اش برق می‌زند. لباسِ صورتی‌اش هم مرتب و تمیز. فریبا حسابی هوای عروسک را دارد که مبادا چیزیش بشود. سر و صدا بالا رفته. اما چشم من دنبالِ عروسک فریبا می‌گردد فقط. حسودیم شده. هی نگاه می‌کنم. هی نگاه می‌کنم. هی نگاه می‌کنم. فریبا بی‌خبر از بغضِ درون من، می‌گوید «بیا خاله‌بازی کنیم.» می‌نشینیم و تکیه می‌دهیم به درخت‌ها. می‌توانم عروسکش را کش بروم؟ نه، حتماً مادرم آن را ازم می‌گیرد و به او برمی‌گرداند؛ در نهایت هم روسیاهی به ذغال می‌ماند؛ و بی‌شک ذغال منم. عروسکش را بگیرم و بیندازم توی جوب چه؟ بعد هم لگدمالش کنم؟ آن‌وقت مادرم دعوایم می‌کند و احتمالاً می‌گوید زشت است جلوی کبری خانم، باید شکلِ همان را برای دخترش بخریم؛ و باز هم او یک عروسک نو خواهد داشت. فریبا پاهای عروسک را خم می‌کند و او را می‌‌نشاند توی بغل‌اش. راهی نیست. عروسکِ کچلِ بی‌چشم و رویِ من کجا، عروسکِ موبافته‌ی چشم‌قشنگِ او کجا. فریبا بلند می‌شود. می‌گوید: «مثلاً من و نازی می‌خوایم بیایم خونه‌ی تو.» باید هم اسمش را نازی بگذارد؛ همه چیزش سر جاست. من هم بهتر است نام عروسکم را «کَلاچه» بگذارم؛ بیشتر از این بهش نمی‌آید. دوبازه زل می‌زنم به موها و چشم‌هایِ نازی. دیگر طاقتِ آن‌همه تفاوت را ندارم. بلند می‌شوم. بدون هیچ دلیل موجهی فریبا را هل می‌دهم؛ تلو تلو می‌خورَد و با عروسکش می‌افتد توی جوب. خیس و کثیف، گریه‌اش می‌رود هوا. معطل نمی‌کنم و می‌دوم سمت خانه. مادرم نشسته است دمِ در. زود می‌روم داخل و در را می‌کوبم توی هم. می‌نشینم پشت در و نفس نفس می‌زنم. خودم که خودم را نمی‌بینم؛ شاید لپ‌هایم قرمزتر شده و عرق روی پیشانی‌ام نشسته؛ شاید موهای مجعدم ریخته به هم و قیافه‌ی خنده‌داری پیدا کرده‌ام.

صدای کبری خانم که با مادرم سلام‌علیک می‌کند دلم را هرّی می‌ریزاند. آمده است سر وقت من؛ که چرا دخترش را هل داده‌ام توی جوب. شاید آن‌موقع عروسکم را پرت کرده‌ام کنار و گوشم را چسبانده‌ام به در. شاید رنگِ در، کرم بوده یا قهوه‌ای.

تقه‌ای به در می‌خورَد. کبری خانم صدایم می‌زند. صدایش عصبانی نیست.

شاید از پشت در آمده‌ام کنار. شاید صدایِ مهربانِ کبری‌خانم مرا به فکر فرو برده؛ فکر کرده‌ام واقعاً چرا؟ فریبا که کاری با من نداشت. اگر من هم مثل او از عروسکم مراقبت می‌کردم، سالم و تَر و تمیز می‌ماند.

آن‌موقع نه تصوری از حسادت داشتم؛ نه جوابی برایِ سؤال احتمالیِ کبری‌خانم: «چرا هُل‌ش دادی؟» توی صورتش نگاه کنم چه بگویم؟ در را باز نکردم. اما آیا همیشه درها می‌توانند بسته بمانند؟ جایی در باز می‌شود؛ باید بایستیم و جواب پس بدهیم. جوابِ حسادت‌ها، صفحه‌گذاشتن‌ها، آتیش‌بیارِ معرکه بودن‌ها، بددهنی‌ها، نیش‌زدن‌ها... در باز می‌شود و باید چشم در چشم، پاسخ موجّهی برای کارهایمان ردیف کنیم!


معصومه انواری اصل

منتشر شده در نشریه خانه خوبان، دی ۹۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۰:۱۸
معصومه انواری اصل
شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۵۷ ب.ظ

خفه شدم

گفتم عشق،

خندیدی؛

آن‌قدر خندیدی که نخِ تسبیح‌ات پاره شد!

دانه‌هاش پرید توی گَلوم،

خفه شدم!

.

معصومه انواری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۷
معصومه انواری اصل
شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۵۴ ب.ظ

نامه‌هایی شب‌نوشته و صبح‌مچاله!

تیشرتِ طوسی تن‌ات است.
سرت را انداخته‌ای پایین و می‌آیی طرفم.
صدای خرت خرتِ کفش‌هایت روی خاک و سنگلاخ، انگار کُن موسیقی است،
ریزش آبشار،
یا نرمه‌ی باد لابلایِ برگ‌ها؛
خنک و خوش‌آهنگ.
بعد جهان می‌ایستد؛
منجمد می‌شود،
و من
نامه‌هایی می‌شوم؛
شب‌نوشته و صبح‌مچاله.
رفته‌ای
اما هنوز همانجا ایستاده‌ام.
هنوز دارم آمدنت را تماشا می‌کنم.
هنوز تجلی خداوند بر من تمام نشده است..
.
.

پی‌نوشت:
بزودی یک داستانِ بلند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۴
معصومه انواری اصل