من تمام شدم..
چند روز بود که مدام دو سه ساعت مانده به ظهر آهنگری را میبستم و میرفتم تا از آمدنش خبر بگیرم. امروز که اصلاً دستم به کار نرفته بود. هر پُتکی که میزدم انگار روی قلبم کوبیده میشد. همه چیز را رها کردم و دکّان را بستم. راه افتادم به طرفِ دروازه شهر. توی راه خدا خدا میکردم که امروز دیگر نگویند "هنوز نه". اصلاً میخواستم بَست بنشینم دمِ دروازه و تا آمدنش تکان نخورم. نفهمیدم چطور تا آنجا رفتم. فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم کنار دروازهٔ شهرم. چند پاسبان آنجا پرسه میزدند. عدّهای هم نشسته بودند و با هم گفتگو میکردند. رفتم جلو و به آن عده سلام کردم. گفتم: «خبری نشد برادران؟» سر تکان دادند: «هنوز نه». من هم کنار آنها نشستم و زُل زدم به بیابانهایی که آن سوی دروازه بود و هیچ سواری تویشان پیدا نبود. پیرمردی از بین آن عدّه، پریشانیام را که دید، لبخند زد و گفت: «برادر، عجله نکن. بالاخره میآیند. خبر آمده که نزدیک شدهاند.» هردو دستم را کشیدم به صورتم. گفتم: «صبرم تمام شده پدرجان.» گفت: «ما هم مثل تو. اصلاً همهی شهر منتظرند.» این را که گفت سَر برگرداندم طرفِ شهر، جمعیّتی به طرف دروازه میآمدند و جنازهای را تشییع میکردند. زنها نالههای جانسوزی سَر داده بودند. میّت روی دست جوانها آمد و از دروازه گذشت و رفت به طرف قبرستان؛ که بیرونِ دیوار شهر بود. بلند شدم تا تشییع کنندگان را همراهی کنم. همیشه، حتّی به اندازه چند قدم با تشییعها همراه میشدم. راه افتادیم. زنها نالهکنان پشت سرِ مردها میآمدند. سر و صدای زیادی بلند بود. رفتیم تا رسیدیم به قبرستان. چند متری مانده به قبرِ میّت، جنازه را گذاشتند روی زمین و دورش را گرفتند به گریه کردن. فاتحهای گفتم و پشت به جمعیت کردم که از آنها جدا شوم و برگردم طرفِ دروازه شهر. چشمم افتاد به دو سوار که میآمدند طرف قبرستان. دلم یک چیزهایی گواهی داد. ناخودآگاه دستم رفت به طرف دَستارم و مرتّبش کردم. هرچه آنها نزدیکتر میشدند قلبم از من دورتر میشد. خواستم چند قدم به جلو بردارم ولی پاهایم یاری نکردند. هنوز کسی متوجه آنها نشده بود. جمعیّت یکی یکی از کنار من گذشتند و رفتند به طرف جنازه. سوارها نزدیک شدند. از نشانیهایی که از او داشتم شناختماش. نسیم خنکی وزیدن گرفت. یک قدم به جلو برداشتم. سیل جاری شد و اشکها امانم را بریدند. سوارها رسیدند به تشییع کنندگان. من چسبیده بودم به زمین انگار. همه برگشتند و سوارها را دیدند. همهمه افتاد توی جمعیّت. امام از اسب پیاده شد. سرتا پا سفیدپوش و پاکیزه، با دستاری سبز رنگ و چهرهای نورانی. همراهش هم از اسب پیاده شد. جمعیّت راه را باز کردند تا امام آمد و رسید به جنازه. فقط یک قدم دیگر توانستم بردارم. امام نشست و جنازه را خوب نگاه کرد. بعد دو دستش را بُرد زیرِ بدن او و در آغوشش گرفت؛ انگار مادری بچهی کوچک و دلبندش را بغل کند. همه منقلب شدند و گریه سر دادند. همهمه با گریه مخلوط شده و غوغایی بود برای خودش. دلم میخواست جای آن جنازه باشم. حضرت جنازه را دوباره همانطور خواباند و بلند شد و با همراهش شروع کرد به گفتگو. صدایشان توی هیاهو و ناله و شیون گم بود. هرجور شده خودم را نزدیکتر کردم تا صدای مولایم را بشنوم. به همراهش فرمود: «ای موسی بن سیّار! هر کس جنازه دوستی از دوستان ما را تشییع کند، از گناهانش پاک میشود؛ مثل روزی که از مادرش متولّد شده.» چند نفر جنازه را بلند کردند و بُردند کنار قبر. آقا هم راه افتادند و دنبالشان رفتند. خودم را به هر زحمتی بود از بین جمعیّت رساندم به همراهِ امام؛ که پشت سر ایشان حرکت میکرد. بازویش را گرفتم: «برادر، امام اینجا چه میکنند؟ مردمِ شهرِ طوس منتظر ایشانند.» گفت: «نزدیک شهر که شدیم نالههایی شنیدیم، من و امام آمدیم به این سمت، ببینیم چه شده است.»
رسیده بودیم کنار قبر. ما پشتِ سر امام بودیم. جمعیّت دورتا دور قبر ایستاده بودند. حضرت دوباره نشست کنار جنازه و دستش را گذاشت روی سینهی او: «ای فلانی پسرِ فلانی! تو را به بهشت بشارت باد، از این ساعت به بعد دیگر ترسی نداری.» جمعیّت همه متعجّب به هم نگاه کردند. من هم نگاه پرسشگرانهام را به همراهِ حضرت دوختم. او به امام عرض کرد: «قربانتان شوم، مگر شما این مرد را میشناسید؟ به خدا قسم شما تا قبل از امروز هرگز به این سرزمین پا نگذاشتهاید.» امام بلند شد و رو کرد به او: «موسی جان! مگر نمیدانی اعمالِ شیعیان ما را در هر صبح و شام به ما نشان میدهند؟(همه شما را خوب میشناسیم.) اگر کوتاهی در اعمالتان باشد از خداوند متعال میخواهیم آن را ببخشد و اگر عمل نیکی ببینیم از خدا میخواهیم که از صاحبش قدردانی کند.»
دیگرطاقت نیاوردم؛ مثل برق رفتم جلو و خودم را انداختم روی دستان امام و تند و تند بوسیدمشان. امام دستانش را کشید و مرا در آغوش گرفت. حتّی تصور آغوش امام دیوانهام میکرد.
من دیگر تمام شدم...
پی نوشت:
بر اساس روایتی از موسی بن سیار.
بحارالانوار، جلد 49، صفحه 98
منتشر شده در نشریه خانه خوبان، مرداد ۹۵