آفرین به غیرتت
این ابراهیمی که امروز آمد توی سالن، ابراهیمِ دیروز و پریروز نبود. همه از دیدنش تعجب کردیم؛ جوری که چند لحظه سکوت حاکم شد و بعد یکهو همه ترکیدند به اعتراض:
«این لباسا چیه ابراهیم؟»
«بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟»
«ما از خُدامونه هیکلِمون مثل تو بشه اونوقت تو...»
«خودمونو کُشتیم ما...»
«ابراهیم، داداش...»
محمّد که اصلاً دهانش باز مانده بود و فقط نگاه میکرد. من امّا چیزی نگفتم. ابراهیم را میشناختم. حتماً به خاطر حرفهایِ دیروز محمّد لباسهایش را عوض کرده بود.
دیروز همین که ابراهیم وارد سالنِ باشگاه شد، محمد هم پُشتبندش آمد تو و بیمقدمه رو کرد به ابراهیم؛ که ساک به دست داشت با ما سلام علیک میکرد و ذوقزده گفت: «داداش ابراهیم، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.»
بعد خندهاش را وسعت داد و صدایش را آرامتر کرد: «تویِ راه که میومدی دوتا دختر پشت سرت بودن؛ مرتب از تو حرف میزدن. شلوار و پیرهنِ شیک که پوشیده بودی، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.»
ما همه خندیدیم و منتظر عکسالعمل ابراهیم شدیم؛ خیال میکردیم از اینکه مورد توجه بوده، حتماً باید خوشحال شده باشد. ابراهیم اما کاملاً جا خورده بود. حتی یک لبخند کوچولو هم نزد. سرش را انداخت پایین و رفت توی فکر. اصلاً کُلّ آن روز رفت توی خودش.
حالا امروز با یک شلوار و پیرهن گَل و گشاد و یک پلاستیک سیاه در دست، آمده بود باشگاه. حتی ساک ورزشیاش را هم گذاشته بود کنار. میدانستم برای اینکه توجه دخترهای مردم را جلب نکند، این کار را کرده. از مردانگیاش خوشم آمد. رفتم کنارش و آرام گفتم: «آفرین به غیرتت.»
با متانت خاصاش لبخند زد و پلاستیک سیاهش را باز کرد تا لباس عوض کند.
پی نوشت:
بر اساس زندگی شهید ابراهیم هادی و کتابِ سلام بر ابراهیم
آدرسِ مطلب در سایت آستانِ قدس👇👇
http://razavi.aqr.ir/portal/home/?news/498996/499014/988509/%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%BA%DB%8C%D8%B1%D8%AA%D8%AA-
منتشر شده در سایت آستان قدس رضوی