پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی

۳۴ مطلب با موضوع «چاپ شده» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۱۹ ق.ظ

آفرین به غیرتت



این ابراهیمی که امروز آمد توی سالن، ابراهیمِ دیروز و پریروز نبود. همه از دیدنش تعجب کردیم؛ جوری که چند لحظه سکوت حاکم شد و بعد یک‌هو همه ترکیدند به اعتراض:

«این لباسا چیه ابراهیم؟»

«بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟»

«ما از خُدامونه هیکل‌ِمون مثل تو بشه اونوقت تو...»

«خودمونو کُشتیم ما...»

«ابراهیم، داداش...»

محمّد که اصلاً دهانش باز مانده بود و فقط نگاه می‌کرد. من امّا چیزی نگفتم. ابراهیم را می‌شناختم. حتماً به‌ خاطر حرف‌هایِ دیروز محمّد لباس‌هایش را عوض کرده بود.

دیروز همین که ابراهیم وارد سالنِ باشگاه شد، محمد هم پُشت‌بندش آمد تو و بی‌مقدمه رو کرد به ابراهیم؛ که ساک به دست داشت با ما سلام علیک می‌کرد و ذوق‌زده گفت: «داداش ابراهیم، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.»

بعد خنده‌اش را وسعت داد و صدایش را آرام‌تر کرد: «تویِ راه که میومدی دوتا دختر پشت سرت بودن؛ مرتب از تو حرف میزدن. شلوار و پیرهنِ شیک که پوشیده بودی، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.»

ما همه خندیدیم و منتظر عکس‌العمل ابراهیم شدیم؛ خیال می‌کردیم از این‌که مورد توجه بوده، حتماً باید خوشحال شده باشد. ابراهیم اما کاملاً جا خورده بود. حتی یک لبخند کوچولو هم نزد. سرش را انداخت پایین و رفت توی فکر. اصلاً کُلّ آن روز رفت توی خودش.

حالا امروز با یک شلوار و پیرهن گَل و گشاد و یک پلاستیک سیاه در دست، آمده بود باشگاه. حتی ساک ورزشی‌اش را هم گذاشته بود کنار. می‌دانستم برای این‌که توجه دخترهای مردم را جلب نکند، این کار را کرده. از مردانگی‌اش خوشم آمد. رفتم کنارش و آرام گفتم: «آفرین به غیرتت.»

با متانت خاص‌اش لبخند زد و پلاستیک سیاهش را باز کرد تا لباس عوض کند.



پی نوشت:

بر اساس زندگی شهید ابراهیم هادی و کتابِ سلام بر ابراهیم



آدرسِ مطلب در سایت آستانِ قدس👇👇


http://razavi.aqr.ir/portal/home/?news/498996/499014/988509/%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%BA%DB%8C%D8%B1%D8%AA%D8%AA-



منتشر شده در سایت آستان قدس رضوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۱۹
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۱۷ ق.ظ

من تمام شدم..


چند روز بود که مدام دو سه ساعت مانده به ظهر آهنگری را می‌بستم و می‌رفتم تا از آمدنش خبر بگیرم. امروز که اصلاً دستم به کار نرفته بود. هر پُتکی که می‌زدم انگار روی قلبم کوبیده می‌شد. همه چیز را رها کردم و دکّان را بستم. راه افتادم به طرفِ دروازه شهر. توی راه خدا خدا می‌کردم که امروز دیگر نگویند "هنوز نه". اصلاً می‌خواستم بَست بنشینم دمِ دروازه و تا آمدنش تکان نخورم. نفهمیدم چطور تا آنجا رفتم. فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم کنار دروازهٔ شهرم. چند پاسبان آنجا پرسه می‌زدند. عدّه‌ای هم نشسته بودند و با هم گفتگو می‌کردند. رفتم جلو و به آن عده سلام کردم. گفتم: «خبری نشد برادران؟» سر تکان دادند: «هنوز نه». من هم کنار آنها نشستم و زُل زدم به بیابان‌هایی که آن سوی دروازه بود و هیچ سواری تویشان پیدا نبود. پیرمردی از بین آن عدّه، پریشانی‌‌ام را که دید، لبخند زد و گفت: «برادر، عجله نکن. بالاخره می‌آیند. خبر آمده که نزدیک شده‌اند.» هردو دستم را کشیدم به صورتم. گفتم: «صبرم تمام شده پدرجان.» گفت: «ما هم مثل تو. اصلاً همه‌ی شهر منتظرند.» این را که گفت سَر برگرداندم طرفِ شهر، جمعیّتی به طرف دروازه می‌آمدند و جنازه‌ای را تشییع می‌کردند. زن‌ها ناله‌های جانسوزی سَر داده بودند. میّت روی دست جوان‌ها آمد و از دروازه گذشت و رفت به طرف قبرستان؛ که بیرونِ دیوار شهر بود. بلند شدم تا تشییع کنندگان را همراهی کنم. همیشه، حتّی به اندازه چند قدم با تشییع‌ها همراه می‌شدم. راه افتادیم. زن‌ها ناله‌کنان پشت سرِ مردها می‌آمدند. سر و صدای زیادی بلند بود. رفتیم تا رسیدیم به قبرستان. چند متری مانده به قبرِ میّت، جنازه را گذاشتند روی زمین و دورش را گرفتند به گریه کردن. فاتحه‌ای گفتم و پشت به جمعیت کردم که از آن‌ها جدا شوم و برگردم طرفِ دروازه شهر. چشمم افتاد به دو سوار که می‌آمدند طرف قبرستان. دلم یک چیزهایی گواهی داد. ناخودآگاه دستم رفت به طرف دَستارم و مرتّبش کردم. هرچه آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند قلبم از من دورتر می‌شد. خواستم چند قدم به جلو بردارم ولی پاهایم یاری نکردند. هنوز کسی متوجه آن‌ها نشده بود. جمعیّت یکی یکی از کنار من گذشتند و رفتند به طرف جنازه. سوارها نزدیک شدند. از نشانی‌هایی که از او داشتم شناختم‌اش. نسیم خنکی وزیدن گرفت. یک قدم به جلو برداشتم. سیل جاری شد و اشک‌ها امانم را بریدند. سوارها رسیدند به تشییع کنندگان. من چسبیده بودم به زمین انگار. همه برگشتند و سوارها را دیدند. همهمه افتاد توی جمعیّت. امام از اسب پیاده شد. سرتا پا سفیدپوش و پاکیزه، با دستاری سبز رنگ و چهره‌ای نورانی. همراهش هم از اسب پیاده شد. جمعیّت راه را باز کردند تا امام آمد و رسید به جنازه. فقط یک قدم دیگر توانستم بردارم. امام نشست و جنازه را خوب نگاه کرد. بعد دو دستش را بُرد زیرِ بدن او و در آغوشش گرفت؛ انگار مادری بچه‌‌ی کوچک و دلبندش را بغل کند. همه منقلب شدند و گریه سر دادند. همهمه با گریه مخلوط شده و غوغایی بود برای خودش. دلم می‌خواست جای آن جنازه باشم. حضرت جنازه را دوباره همان‌طور خواباند و بلند شد و با همراهش شروع کرد به گفتگو. صدایشان توی هیاهو و ناله و شیون گم بود. هرجور شده خودم را نزدیک‌تر کردم تا صدای مولایم را بشنوم. به همراهش فرمود: «ای موسی بن سیّار! هر کس جنازه دوستی از دوستان ما را تشییع کند، از گناهانش پاک می‌شود؛ مثل روزی که از مادرش متولّد شده.» چند نفر جنازه را بلند کردند و بُردند کنار قبر. آقا هم راه افتادند و دنبال‌شان رفتند. خودم را به هر زحمتی بود از بین جمعیّت رساندم به همراهِ امام؛ که پشت سر  ایشان حرکت می‌کرد. بازویش را گرفتم: «برادر، امام این‌جا چه می‌کنند؟ مردمِ شهرِ طوس منتظر ایشانند.» گفت: «نزدیک شهر که شدیم ناله‌هایی شنیدیم، من و امام آمدیم به این سمت، ببینیم چه شده است.» 

رسیده بودیم کنار قبر. ما پشتِ سر امام بودیم. جمعیّت دورتا دور قبر ایستاده بودند. حضرت دوباره نشست کنار جنازه و دستش را گذاشت روی سینه‌ی او: «ای فلانی پسرِ فلانی! تو را به بهشت بشارت باد، از این ساعت به بعد دیگر ترسی نداری.» جمعیّت همه متعجّب به هم نگاه کردند. من هم نگاه پرسشگرانه‌ام را به همراهِ حضرت دوختم. او به امام عرض کرد: «قربانتان شوم، مگر شما این مرد را می‌شناسید؟ به خدا قسم شما تا قبل از امروز هرگز به این سرزمین پا نگذاشته‌اید.» امام بلند شد و رو کرد به او: «موسی جان! مگر نمی‌دانی اعمالِ شیعیان ما را در هر صبح و شام به ما نشان می‌دهند؟(همه شما را خوب می‌شناسیم.) اگر کوتاهی در اعمال‌تان باشد از خداوند متعال می‌خواهیم آن را ببخشد و اگر عمل نیکی ببینیم از خدا می‌خواهیم که از صاحبش قدردانی کند.»

 دیگرطاقت نیاوردم؛ مثل برق رفتم جلو و خودم را انداختم روی دستان امام و تند و تند بوسیدم‌شان.‌ امام دستانش را کشید و مرا در آغوش گرفت. حتّی تصور آغوش امام دیوانه‌ام می‌کرد.

من دیگر تمام شدم...




پی نوشت:

بر اساس روایتی از موسی بن سیار.

بحارالانوار، جلد 49، صفحه 98



منتشر شده در نشریه خانه خوبان، مرداد ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۱۷
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۱۰ ق.ظ

عادی به نظر می‌آیی



صبحِ روز سوم که از خواب بیدار شد، همان‌جا توی رختخواب، درازکِش، شروع کرد به سین جیمِ خودش:

"چرا فکر کردم او باید فردِ خاصی باشد؟ چرا فکر کردم باید عملِ خاصی ازش سر بزند؟ او یک آدمِ خیلی خیلی عادی است؛ درست مثل خودِ من. چرا سه روز وقتم را صرفِ او کردم؟"

بعد خنده‌اش گرفت از این سه روز؛ هِی زاغ سیاه او را چوب زده بود؛ بیست و چهار ساعت او را پاییده بود، حتی شب‌ها هم یواشکی بیدار مانده بود تا بلکه عمل مهمی از او ببیند؛ اما نخیر، هیچ؛ جز خواب و خوراک و کار و زندگی هیچ! مثل همه. فقط یک سؤال این وسط پیش می‌آمد؛ چرا پیامبر (ص) آن حرف را در مورد او زده بود پس؟ آن هم نه یک بار، نه دو بار، سه بار! این را دیگر نمی‌توانست هیچ جوره هضم کند. 

از جا بلند شد. دستارش را برداشت و آن را روی سرش بست و مرتب کرد. پیرمرد، سرفه‌کنان، پرده‌ی اتاق را کنار زد و آمد تو. موهایِ کم پشت و سفیدش از زیرِ دستار پیدا بود. دشداشه‌ی نخ نما اما تمیزی به تن داشت که تا ساقِ پایش می‌رسید. سلام کرد و لبخندی زد که تمام چروک‌های صورتش یکباره رو شد. توی دستش کاسه‌ای شیر و یک تکه نان بود. چشم‌های فرو رفته در کاسه‌ی سرش را دوخت به او: «چرا بلند شده‌ای؟ بنشین صبحانه میل کن عبدالله جان. ببخش چیزی بهتر از این در خانه نداشتم. بنشین پسرم.» کاسه شیر و تکه نان را داد دست او. عبدالله آن را گرفت و همان‌طور سیخ ایستاد. پیرمرد چشم‌های ریزش را ریزتر کرد. عبدالله زل زد توی چشم‌های پیرمرد و کلمات از دهانش پریدند بیرون: «بینِ من و پدرم هیچ اختلافی پیش نیامده بود. دروغ گفتم به تو پدرجان!»

پیرمرد با دهانِ باز مات شد به او. دستش را کشید به محاسن سفیدش. عبدالله ادامه داد: «بله، من نه با پدرم حرفم شده بود، نه قسم خورده بودم سه روز به خانه‌اش نروم. دروغ گفتم که توی خانه‌ات راهم بدهی تا جواب سؤالم را بگیرم.»

پیرمرد یک لحظه سکوت کرد. آرام گفت: «چه سؤالی پسرم؟»

«سه روز بود که هر روز می‌رفتم خدمت رسول خدا (ص). هر سه روز ایشان ‌فرمودند الان کسی می‌آید که اهل بهشت است و هر سه روز هم، این تو بودی که از راه می‌رسیدی. فکری شدم بدانم چه عملی داری که لایق بهشتی. مجبور شدم ترفندی بتراشم که بیایم خانه‌ات.»

پیرمرد سرش را انداخت پایین و دستی کشید به چشم‌هایش. 

عبدالله چشم دوخت به دستِ پیرمرد و گفت: «اما الان فقط متعجبم. چرا پیامبر (ص) درباره‌ات آن‌طور فرمود؟» 

بعد صدایش را آرام‌تر کرد: «آخر من که کار خاصّی از شما ندیدم پدرجان.»

پیرمرد سرش را بلند کرد. صدایش بغض داشت: «جز آنچه دیدی عملی ندارم.» و پشت کرد و رفت به طرفِ در. عبدالله نشست و کاسه شیر را گذاشت زمین. تکه‌ای از نان کَند و گذاشت توی دهانش. پیرمرد پرده اتاق را کنار زد و رفت بیرون. عبدالله کاسه شیر را برداشت تا بنوشد. پرده کمی کنار رفت و صدای پیرمرد پیچید توی اتاق: «پسرم، اعمالِ ظاهریِ من همان بود که دیدی؛ امّا در دلم نسبت به هیچ مسلمانی کینه و بدخواهی ندارم. هیچوقت هم به کسی که خداوند نعمتی به او داده، حسادت نکرده ام.» بعد دوباره پرده افتاد و سایه‌ی پیرمرد دور شد.

عبدالله، پسرِ عمروعاص، کاسه شیر را آورده بود تا نزدیک دهانش؛ و همانطور مانده بود.


پی نوشت:

مجموعه ورام، جلد اول، صفحه 126



منتشر شده در نشریه خانه خوبان، آذر ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۱۰
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ق.ظ

واقعاً می‌شود!



از همانجایی که ایستاده بود چاقو را پرت کرد طرفِ زنِ موطلائی. چاقو مستقیم رفت و قلبِ زنِ موطلایی را پاره کرد. خون از جایی که چاقو رفته بود تو، ریخت بیرون. چشمهایِ زن از هم دریده شد. 

«میلاد؟ پاشو عزیزم. بابایی زنگ زد آماده بشیم میاد دنبالمون بریم بیرون.»

میلاد هیجان زده از جایش بلند شد: «مامانی، این آقاهه چاقو رو اینطوری پرت کرد رفت تویِ قلبِ اون زنه.»

و با دست ادای کسی را درآورد که چیزی را پرتاب میکند. 

مریم خانم رفت طرفِ تلویزیون و دکمهٔ خاموش را فشار داد: «پاشو عزیزم، الان بابایی میاد ناراحت میشه.»


نشسته بودند توی رستوران و منتظر غذا بودند. سعید دستی کشید توی موهایِ بورِ میلاد: «ماشاالله پسرم بزرگ شده.»

میلاد پاهایش را از روی صندلی رساند به زمین و سرپا ایستاد. کودکانه چرخید: «بزرگم؟»

سعید و مریم به هم نگاه کردند و خندیدند. سعید گفت: «آره، مرد شدی.»

و دوباره او را نشاند روی صندلی. میلاد به دور و برش نگاهی انداخت. گفت: «بابایی؟ یعنی من میتونم از اینجا که وایسادم یه چاقو پرت کنم بره بخوره به اون خانمه؟»

سعید سر چرخاند و به خانم جوانی که سه میز آن طرفتر نشسته بود، نگاه کرد. پیش خدمت برایشان شام آورد. سر برگرداند و از پیش خدمت تشکر کرد. به مریم نگاه کرد: «چی میگه این بچه؟»

مریم به میلاد چشم غُره رفت: «از بس فیلم میبینه این.» صدایش را نَرم‌تر کرد: «اونا فیلمه پسرم. واقعأ که نمیشه اینکارو کرد. شامتو بخور.»

میلاد قاشق اش را برداشت: «نخیرم، واقعا میشه!»


از تویِ کوچه صداهای مبهمی میآمد. یک نفر کوبید به درِ خانه: «مریم خانم؟»

مریم با عجله چادرش را سر کرد: «اومدم. اومدم.»

در را که باز کرد نرگس- زنِ همسایه‌شان- با قیافه‌ای درهم دستِ دختر کوچکش را گرفته بود: «این چه وضعشه مریم جون؟ مثل اینکه حواست به پسرت نیست!»

«چی شده نرگس خانم؟»

«چی بگم؟ نیگاش کن.» و با دست اشاره کرد به وسطِ کوچه. مریم سرش را آورد بیرون. میلاد با آن قدّ و قوارهٔ کوچک ایستاده بود وسطِ کوچه و دست‌هایش را پنهان کرده بود پشتش. 

«میلاد چیکار کرده؟»

صدایِ افتادنِ فلز رویِ آسفالتِ کوچه آمد. مریم دوباره سرش را بیرون آورد. چاقویِ دسته سیاه آشپزخانه‌اش افتاده بود وسطِ کوچه و میلاد پشت کرده بود و می‌دوید.



منتشر شده در نشریه خانه خوبان، اسفند ۹۴

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۹
معصومه انواری اصل
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

بروید طواف



نمی‌توانست نزدیک‌تر برود. باید صبر می‌کرد هق هقِ گریه‌اش تمام شود. اشکِ خودش هم درآمده بود. نشست کنار یکی از قبرها و دستی کشید به چشم‌هایش. آفتاب آمده بود بالا و آتش می‌ریخت روی سرشان انگار. چیزی به ظهر نمانده بود. نگاهی انداخت به دور و برش. تا چشم کار می‌کرد تلّ‌های کوچکی از خاک بود که هر کدام مزاری به شمار می‌رفت و سنگی کوچک بالای هر تلّ، معرفی نامه‌ی صاحب مزار. خیلی وقت بود آنجا نیامده بود. دوستانش گفته بودند این روزها اگر خانم را کنار قبر پدرش نیافتی، حتماً اینجاست، اما فکر نمی‌کرد حالِ خانم این‌همه منقلب باشد. مشتی خاک برداشت. توی دستش فشرد و دوباره روی زمین ریخت. دستهایش را تکاند و زیر لب آه کشید.

صدای هق هق کم شده بود. از جا بلند شد و راه افتاد. باید قبل از اذان ظهر و رفتن خانم برای نماز، سؤالش را می‌پرسید. از میان مزارها رفت تا نزدیک ایشان. به سنگِ بالای مزار نگاه کرد؛ همان مزاری که فاطمه س کنار آن نشسته بود و اشک می‌ریخت؛ حمزة بن عبدالمطلب.

آرام سلام کرد. خانم متوجه حضور او شد. گریه را قطع کرد و پاسخ داد. صدایش چنان گرفته و غمگین بود که محمود بن لُبَید یک لحظه تصمیم گرفت حرفی نزند و راه آمده را برگردد. عرق از صورت و پیشانی پاک کرد. یک قدم به عقب برداشت اما همان‌جا ایستاد. حیف‌اش آمد فرصت را از دست بدهد: «بانو، سؤالی دارم.»

صدای فاطمه (س) به زحمت به گوش می‌رسید: «بپرس.»

ابن لبید دستی به ریش‌هایش کشید: «آیا پدرتان، رسول خدا ص، قبل از وفات صراحتاً امامت علی ع را بیان کردند؟»

بانو یک‌هو از جا برخاست. صدایش شکایتمندانه و لرزان بود: «عجبا! مگر روز غدیر خم را فراموش کرده‌اید؟»

ابن لبید سرش را پایین انداخت. شنیده بود که فاطمه س به نام علی ع حساس است. شنیده بود که این روزها خانه به خانه می‌رود و غدیر خم را یادآوری می‌کند. صدایش را نرم‌تر کرد: «روز غدیر را می‌دانم. قابل انکار نیست. می‌خواهم از آن اسراری که پدرتان با شما در میان گذاشته، بدانم.»

فاطمه س کمی مکث کرد. فرمود: «خدا را شاهد می‌گیرم که شنیدم رسول خدا ص فرمود "علی بهترین کسی است که او را جانشین خود در میان شما قرار می‌دهم. علی امام و خلیفه بعد از من است، و دو فرزندم (حسن و حسین) و نُه تن از فرزندان حسین، پیشوایان و امامانی پاک و نیک‌اند. اگر از آن‌ها اطاعت کنید، شما را هدایت می‌کنند، و اگر مخالفت کنید، تا روز قیامت بلای تفرقه و اختلاف در میان شما حاکم می‌شود".»

محمود بن لبید نگاهش را دوخت به سنگِ مزار عموی پیامبر ص: «بانوی من! پس چرا علی ع سکوت کرد و برای گرفتن حقّ خودش قیام نکرد؟»

فاطمه س آماده رفتن شد. آهی کشید: «ای اباعُمر، رسول خدا ص فرمود "مَثَلِ امام، همانند کعبه است، که مردم به سراغ آن می‌روند، نه آن‌که کعبه به سراغ مردم بیاید".» و بعد راه افتاد و دور شد.

محمود بن لبید همان‌جا ایستاده بود. داشت به آن مَثَل فکر می‌کرد.



منتشر شده در فصلنامه اشارات، تابستان ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۶
معصومه انواری اصل