پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ق.ظ

واقعاً می‌شود!



از همانجایی که ایستاده بود چاقو را پرت کرد طرفِ زنِ موطلائی. چاقو مستقیم رفت و قلبِ زنِ موطلایی را پاره کرد. خون از جایی که چاقو رفته بود تو، ریخت بیرون. چشمهایِ زن از هم دریده شد. 

«میلاد؟ پاشو عزیزم. بابایی زنگ زد آماده بشیم میاد دنبالمون بریم بیرون.»

میلاد هیجان زده از جایش بلند شد: «مامانی، این آقاهه چاقو رو اینطوری پرت کرد رفت تویِ قلبِ اون زنه.»

و با دست ادای کسی را درآورد که چیزی را پرتاب میکند. 

مریم خانم رفت طرفِ تلویزیون و دکمهٔ خاموش را فشار داد: «پاشو عزیزم، الان بابایی میاد ناراحت میشه.»


نشسته بودند توی رستوران و منتظر غذا بودند. سعید دستی کشید توی موهایِ بورِ میلاد: «ماشاالله پسرم بزرگ شده.»

میلاد پاهایش را از روی صندلی رساند به زمین و سرپا ایستاد. کودکانه چرخید: «بزرگم؟»

سعید و مریم به هم نگاه کردند و خندیدند. سعید گفت: «آره، مرد شدی.»

و دوباره او را نشاند روی صندلی. میلاد به دور و برش نگاهی انداخت. گفت: «بابایی؟ یعنی من میتونم از اینجا که وایسادم یه چاقو پرت کنم بره بخوره به اون خانمه؟»

سعید سر چرخاند و به خانم جوانی که سه میز آن طرفتر نشسته بود، نگاه کرد. پیش خدمت برایشان شام آورد. سر برگرداند و از پیش خدمت تشکر کرد. به مریم نگاه کرد: «چی میگه این بچه؟»

مریم به میلاد چشم غُره رفت: «از بس فیلم میبینه این.» صدایش را نَرم‌تر کرد: «اونا فیلمه پسرم. واقعأ که نمیشه اینکارو کرد. شامتو بخور.»

میلاد قاشق اش را برداشت: «نخیرم، واقعا میشه!»


از تویِ کوچه صداهای مبهمی میآمد. یک نفر کوبید به درِ خانه: «مریم خانم؟»

مریم با عجله چادرش را سر کرد: «اومدم. اومدم.»

در را که باز کرد نرگس- زنِ همسایه‌شان- با قیافه‌ای درهم دستِ دختر کوچکش را گرفته بود: «این چه وضعشه مریم جون؟ مثل اینکه حواست به پسرت نیست!»

«چی شده نرگس خانم؟»

«چی بگم؟ نیگاش کن.» و با دست اشاره کرد به وسطِ کوچه. مریم سرش را آورد بیرون. میلاد با آن قدّ و قوارهٔ کوچک ایستاده بود وسطِ کوچه و دست‌هایش را پنهان کرده بود پشتش. 

«میلاد چیکار کرده؟»

صدایِ افتادنِ فلز رویِ آسفالتِ کوچه آمد. مریم دوباره سرش را بیرون آورد. چاقویِ دسته سیاه آشپزخانه‌اش افتاده بود وسطِ کوچه و میلاد پشت کرده بود و می‌دوید.



منتشر شده در نشریه خانه خوبان، اسفند ۹۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی