پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ب.ظ

من هم هستم؟



چشم که می‌چرخاند همه‌اش ریش‌های سفید یا جوگندمی می‌دید و یا چهره‌هایی چهل‌ساله و سی‌ساله، یا مردانی جوان. هیچ‌کدامشان مثل او کوچک نبودند. دست‌هایش را گذاشت روی زانوهایش و زُل زد به زمین. توی دلش آشوب بود؛ نکند او از این قاعده مستثنی باشد؟ آب دهانش را به زحمت قورت داد. بله، سیزده سال شاید کم باشد. درست است گفتند «همهٔ شماهایی که اینجا هستید» ولی از کجا معلوم او را هم حساب کرده باشند؟ او که هنوز پشت لبش چیزی نروییده بود و حتی صدایش مثل مردها دورگه نشده بود.

سر بلند کرد؛ خیمه پُر بود از مردانی که کیپ تا کیپ نشسته بودند و همه چشم دوخته بودند به دهانِ عمو. لب‌ها خندان بود.

نکند این‌ها او را مرد حساب نکرده باشند؟ نکند عمو... فایده نداشت. باید حرف می‌زد. بالاخره که چه؟ باید معلوم می‌شد که او هم حساب است یا نه.

خودش را جمع و جور کرد. همه‌ی توانش را ریخت توی صدایش و بلند گفت: «عموجان!»

صدایش چرخید توی خیمه و همه را ساکت کرد. سرها برگشت به طرف او. نگاهِ عمو او را گوشهٔ خیمه یافت. مثل همیشه به پسر برادرش لبخند زد: «جانم عمو!»

فرصت مناسب بود، مقدمه نچید، یک راست رفت سرِ اصل مطلب: «آیا من هم جزء کشته شدگانِ فردا خواهم بود؟»

سکوت سنگین شد. خطوطِ چهرهٔ عمو عمیق شد و سرش را پایین انداخت. خدایا! این سکوت علامت چیست؟ نکند بگوید تو هنوز کودکی؟ کفِ دست‌هایش از این فکر عرق کرد.

عمو سر بلند کرد؛ دلِ قاسم لرزید. چشم‌های عمو توی آب غرق شده بود: «قاسم جان! تو اول سؤال مرا جواب بده، بعد من جواب تو را می‌دهم. بگو ببینم پسرِ برادرم، مرگ پیش تو چگونه است؟»

تأمل لازم نداشت، فکر کردن نمی‌خواست؛ حرف دلش را زود بر زبان آورد: «عمو، مرگ نزد من از عسل شیرین‌تر است، اگر بگویید من هم فردا شهید می‌شوم مژده است برایم.»

عمو چند لحظه زل زد به او و انگار یاد کسی افتاد. آهی کشید و گفت: «بله قاسم جان، تو هم فردا کشته می‌شوی؛ اما... بعد از مبتلا شدن به دردی سخت...»

برقِ خوشحالی از چشم‌های قاسم باریدن گرفت؛ شب برایش روشن شد. خدایِ من، او هم در رکابِ عمویش جان می‌داد؟ پس درد هرچه هم سخت باشد چه اهمیتی دارد؟ او عاشق شهادت در راه خدا و کشته شدن در کنار عمویش حسین ع است؛ هرجور باشد؛ سخت یا آسان، فرقی نمی‌کند. خیالش راحت شده بود. گفت: «خداراشکر که چنین حادثه‌ای رخ می‌دهد.» و خنده دندان‌های زیبایش را نمایان کرد. انگار حسنِ مجتبی ع خندیده باشد.




شب عاشورا_حضرت قاسم ع




منتشر شده در فصلنامه اشارات، پاییز ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۳
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ب.ظ

صله‌ی بهشتی



جلوی چشمم از حال رفته بودند.

نشسته بودم کنارشان و مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم. بعد از عمری کنیزی، خیلی به ایشان عادت کرده بودم و نبودشان برایم فاجعه بود. پرده‌ی اشک که کمی از جلوی چشمم کنار رفت، متوجه شدم به هوش آمده‌اند و لب‌هایشان را تکان می‌دهند. صدایشان خیلی ضعیف بود. سرم را نزدیک‌تر بردم. با این‌که دلم سخت بی‌طاقت بود، از شنیدن نامی که بر زبان آوردند، سرآپا گوش شدم.

«...هفتاد سکه طلا به او بدهید.»

جا خوردم. هفتاد سکه طلا؟ به او؟ از خویشاوندانِ حضرت بود اما...

چون حال‌شان خوب نبود نمی‌خواستم روی حرف‌شان حرف بزنم. در مورد چند نفر دیگر از خویشاوندان‌شان هم وصیت‌هایی به من کردند. اما وصیت‌شان درمورد "او" برایم عجیب بود. مگر یادم می‌رفت آن روزی که با چهره‌ای عبوس وارد این منزل شد؟ اصلا تا دیدم‌اش دلم شور افتاد. چشم‌هایش پر از کینه بود. حضرت صادق علیه السلام با خوشرویی سلام‌‌اش کرد. اما او هنوز ننشسته، کارد کشید و به امام حمله کرد. شکرخدا امام قدرت بالایی داشت و از پس او برآمد وگرنه حتماً کشته می‌شد.

حالا این‌پا و آن‌پا می‌کردم که بگویم یا نه. چند لحظه سکوت برقرار شد. بالاخره طاقت نیاوردم و از دهانم پرید بیرون: «حسن افطس؟ به کسی که با کارد به شما حمله کرد و می‌خواست شما را بکشد، عطا و بخشش می‌کنید؟»

حضرت صادق علیه السلام به زحمت سرشان را به سمت من گرداندند. صدایشان مثل همیشه نرم و مهربان بود: «می‌خواهی من از آن کسانی که خدا در قرآن، به خاطر صله رحم کردن، ستایش‌شان کرده، نباشم؟»

آثار درد بر چهره‌شان پیدا شد و سکوت کردند. بعد از چند لحظه دوباره به زحمت فرمودند: «ای سالمه! خداوند بهشت را آفرید و آن‌را خوشبو قرار داد. بوی مطبوع آن از فاصله‌‌ای به مسافت دو هزار سال به مشام می‌رسد. اما کسی که ارتباط خود را با خویشاوندان خود قطع کند، آن بو را نمی‌شنود و در نمی‌یابد.»



پی نوشت:

الغیبه، شیخ طوسی. ص 128


منتشر شده در فصلنامه اشارات، تابستان ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۱
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ق.ظ

او را از دست نده



راستش را بخواهید از پیشنهادی که پدرم ‌می‌دهد خوشحال می‌شوم ولی به روی خودم نمی‌آورم. فوراً بلند می‌شوم و لباس مرتّب‌تری می‌پوشم و راه می‌افتم. کمی از ظهر گذشته است. آن‌‌قدر ذهنم درگیر آن جوان غریبه شده که گرمای هوا را احساس نمی‌کنم. باید پیدایش کنم و بیاورم‌اش خانه. فکر نمی‌کنم یک جوان معمولی باشد. رفتارش نشان می‌داد که باید یک چیزی توی مایه‌های پدرم باشد. تا دید ما، بین آن همه مرد، ایستاده‌ایم کنار، غیرت‌اش جوشید و آمد کمک‌مان.(۱) خدا کند پیدایش کنم. نکند کسی او را به خانه برده باشد؟ نکند اصلاً توی این شهر آشنایانی دارد و رفته است منزلشان؟ نه، نه، خودم دیدم وقتی ما راه افتادیم، رفت زیر درختی نشست؛ حتماً جایی ندارد برای ماندن.

ببین چه خلوت است کوچه‌ها. مثل این‌که همه خوابیده‌اند. چه بهتر! وگرنه پاپِی‌ام می‌شدند که ببینند کجا می‌روم سرِظهر. آه، آفتاب درست افتاده است توی چشمم. می‌پیچم توی آخرین کوچه. این را رد کنم دیگر نوبت گندم‌زارها و بعد هم "درختِ موعود" است. خنده‌ام می‌گیرد؛ ببین چه اسمی روی آن درخت گذاشته‌ام.

خدای من! این پسرک سرِظهر این‌جا چه می‌کند؟ برّه‌‌ای را در آغوش گرفته و دارد از روبه‌رو می‌آید. اصلاً خوشم نمی‌آید از نگاه‌های دریده‌اش. گاهی می‌بینم‌اش توی صحرا با گلّه‌ی گوسفندانش؛ خیلی تنومند و خوش‌چهره است اما دریغ از یک جو حیا. زُل می‌زند به آدم و نیش‌اش را تا بناگوش باز می‌کند. حداقل حُرمت پدرم را نگه نمی‌دارد. اگر پدرم پیر نبود و یا برادری داشتم هیچ‌وقت چوپانی نمی‌کردم و هرگز امثال او را نمی‌دیدم. بهتر است سرم را بیاندازم پایین و فوراً از کنارش رد شوم. دارم سنگینیِ نگاهش را حس می‌کنم. حتّی می‌توانم خنده‌ی تا بناگوشش را هم مجسّم کنم. جز صدای پاهای ما هیچ صدایی نیست. چه کُند راه‌ می‌رود. الان رسیده‌ایم به هم. قلبم می‌خواهد بیاید توی دهانم؛ می‌ترسم از او. می‌دانم که از پدرم حساب می‌برد و هیچ حرکتی نمی‌کند امّا باز هم وجودش ترسناک است. این کجا و آن جوانِ غریبه کجا! راستی یک‌وقت جوانِ غریبه ناراحت نشود از پیشنهادم؟ نه، چرا باید ناراحت شود؟ مگر حرف بدی می‌زنم؟ احتمالاً خوشحال هم می‌شود. غریب باشی و جایی نداشته باشی... بله، بهتر است فکر‌های بیخود نکنم. بالاخره پسرکِ سست عنصر رفت و کوچه‌ها هم تمام شد. خوب شد دنبالم راه نیفتاد.

نسیم خنکی می‌خورد توی صورتم. رسیده‌ام به گندم‌زارها.‌ حالا دارم آن درخت‌ را می‌بینم. خدای من! فکر کنم خودش است؛ هنوز همان‌جاست. تکیه داده به تنه‌ی درخت و سرش رو به آسمان است. از نیم‌رخ، مشخص است که اوست. صورتم داغ میشود؛ خجالت می‌کشم؛ کلاً با مردها راحت نیستم. امّا چه خلوتی دارد برای خودش؛ یک‌وقت مزاحمِ خلوت‌اش نباشم؟ آه، متوجّه‌ام شد؛ دارد نگاه می‌کند. چقدر باحیاست! فوراً سرش را پایین انداخت. دارد خودش را جمع و جور می‌کند. اصلاً همین ادب و متانت، و این نگاهِ درست‌کارش مجذوبم کرده. پاهایم را تند می‌کنم. خورشید حسابی تابیدن‌اش گرفته است. هیچ‌وقت این موقع ظهر بیرون نبوده‌ام. چند دقیقه طول می‌کشد تا گندم‌زارها تمام شود. پنج شش متر مانده است که برسم به درخت. بگذار همین‌جا بایستم. نزدیک‌تر بروم هر دو معذّب می‌شویم. حتماً متوجه می‌شود با او کار دارم. درست است، بلند شد. دارد می‌آید طرفم. روسری‌ام را جلوتر می‌کشم و گوشه‌ی آن را می‌گیرم جلوی دهانم. یخ کرده‌ام.

زیاد نزدیک نمی‌آید. چشم‌هایش را دوخته است به زمین: «سلام خواهرم. شما با من کار دارید؟»

دنبال کلمات می‌گردم. همیشه برایم سخت است حرف زدن با مردها.  مِن و مِن می‌کنم: «سلام برادر، ما اتّفاق امروز را برای پدرمان بازگو کردیم، ایشان گفتند بیایم و شما را با خود به خانه ببرم تا بابت کارتان از شما قدردانی کنند. تشریف می‌آورید؟»(۲)

سرش همچنان پایین است. چند لحظه سکوت می‌کند. می‌گوید: «مزاحمتان نباشم؟»

«مزاحم نیستید. دستور پدر است...»

لباس‌اش را می‌تکاند. من جلوتر راه می‌افتم که راه را نشانش بدهم. نفس راحتی می‌کشم. چه خوب شد که قبول کرد.

چند قدم که می‌روم صدایم می‌کند؛ برمی‌گردم طرف‌اش. جدّی و استوار حرف می‌زند: «خواهرم، اجازه بدهید من جلو بروم و شما از پشت سر بیایید؛ اگر راه را اشتباه رفتم راهنمایی‌ام کنید.» مکثی می‌کند و دستی به پیشانی‌اش می‌کشد: «من عادت ندارم پشتِ سرِ خانم‌ها حرکت کنم؛ نمی‌خواهم چشمم به اندام آن‌ها بیفتد.»(۳) و بلافاصله راه می‌افتد و از کنارم عبور می‌کند. می‌رود جلو. پاهایم چندثانیه می‌چسبند به زمین. پسرکِ سست عنصر می‌آید توی ذهنم. چقدر تفاوت! دارم لذّت می‌برم از شخصیت و مرام‌‌ این جوان.

پشت سرش حرکت میکنم. حالا دیگر صد در صد مطمئنم که باید سفارشش را به پدر بکنم. از همین کارش معلوم است که اگر کلّ زندگی ات را هم دستش بدهی، سرِ سوزنی خیانت نمی‌کند. آدمی که در نگاه امین است در همه چیز امین خواهد بود.

همه‌ی راه را سکوت می‌کند؛ فقط من هستم که راهنمایی می‌کنم. بالاخره به خانه می‌رسیم. در می‌زنیم. چند دقیقه طول می‌کشد، اما وقتی در باز می‌شود پدرم را می‌بینم که به سختی و عصازنان شخصاً به استقبال‌مان آمده. جوان مؤدبانه سلام می‌کند. پدر گرم جواب میدهد و دعوتش می‌کند توی خانه. همین‌طور که از حیاط عبور می‌کنیم نام‌اش را می‌پرسد. جوان لبخند می‌زند: «موسی هستم.»

پدر هم خودش را معرفی می‌کند: «خوش آمدی موسی‌ جان، من شُعَیب هستم. از لطفی که امروز در حق دخترانم کردی و در آب دادن به گوسفندان کمک‌شان کردی ممنونم. برو داخل تا بگویم برایت طعامی بیاورند.»

موسی سرش را می‌اندازد پایین: «وظیفه بود جناب شعیب. زحمتتان ندهم یک‌وقت.» پدر می‌گوید رحمت هستید و او می‌رود داخل اتاق.

بلافاصله می‌روم کنار پدر و آرام می‌گویم: «او را از دست نده پدر. استخدام‌اش کن. او جوانی قویّ و امین است.»(۴)

پدر، منظورم را از کلمه‌ی "امین" متوجه می‌شود. با مهربانی نگاهم می‌کند: «حتماً دخترم. یک جوانِ امین، لایق خیلی چیزهاست.»

سرم را می‌اندازم پایین و می‌روم که برای یک جوان‌مرد طعام آماده کنم.





پی نوشت:

۱-سوره قصص آیه 23

۲-همان سوره آیه 25

۳-تفسیر ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 450

۴-سوره قصص آیه 26



منتشر شده در نشریه آشنا، آذر و دی ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۹
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

این‌همه وسعتِ روح؟



ایستاده‌اید دمِ در و حسابی توی فکر هستید. خطوطِ چهره‌تان نشان از غمی فراوان دارد. دلم آب می‌شود از دیدنِ این خطوط. تک سرفه‌ای می‌کنم تا متوجه حضورم شوید. برای احوال‌پرسی از فرزندتان آمده‌ام. مثل این‌که بیماری‌اش سخت شده است. سرتان را بالا می‌گیرید و می‌بینید مرا.

«سلام ای پسرِ رسول خدا.»

صورتتان باز نمی‌شود و لبخند نمی‌زنید؛ مثل همیشه نیستید، فقط دستتان را دراز می‌کنید و دستم را می‌گیرید: «آه، سلام قُتبه جان.»

دلم حسابی می‌گیرد از غصه‌دار بودنتان. حتماً حال کودکتان خوب نیست.

«مولای من، حال فرزندتان چطور است؟»

سرتان را پایین می‌اندازید و دست می‌کشید به ریش‌هایتان: «هنوز سخت بیمار است. تغییری نکرده است.»

این‌همه غم، نشانه‌ی عشق و علاقهٔ فراوان به فرزندتان است.

«انشاالله شفا پیدا کند. طبیب به بالین‌اش...»

حرفم را صداهایی که از درون خانه بلند می‌شود، قطع می‌کند؛ چیزی مثل گریه و شیون. هراسان به درون خانه می‌دوید. دلم هُرّی می‌ریزد. نکند...

چون اجازهٔ ورود نگرفته‌ام همان‌جا روی سکویِ دم در می‌نشینم. خدا خدا می‌کنم کسی بیاید بیرون و از اتفاقی که افتاده باخبرم کند. صدای گریه‌های زنانه می‌آید. گویا اتفاق بدی افتاده است. نمی‌توانم بنشینم. بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به قدم زدن. دوباره می‌نشینم و زُل می‌زنم به درب منزلتان. پس از ساعتی بالاخره پرده‌ای که آویزان است جلوی در، کنار می‌رود و هیبتِ مولایی‌تان آشکار می‌شود. تند برمی‌خیزم و چند قدم جلو می‌آیم: «مولای من! چه شد؟ حال فرزندتان چطور است؟»

عجیب است. از آن‌همه غم و ناراحتی اثری در صورت‌تان نیست. آرام و با چهره‌ای باز؛ همان امام صادقِ ع همیشگی. حتماً فرزندتان چیزیش نشده است شکرخدا. پس علت آن گریه‌های زنانه؟ گیج می‌شوم. می‌آیید روبه روی من می‌ایستید؛ بدون ناراحتی می‌گویید: «راهی که می‌بایست برود، رفت.»

«خدای من! فوت شد؟»

چند لحظه سکوت می‌کنم. باورم نمی‌شود. از آرامشِ شما بیشتر متعجبم. آن‌چه توی ذهنم می‌گذرد فوراً بر زبان می‌آورم: «قربانت شوم، وقتی کودکتان زنده بود و مریض حال، شما را غمگین و پریشان دیدم ولی حالا که فوت شده در حالتی دیگر می‌بینمتان. چگونه است؟»

دست‌ِتان را با مهربانی روی شانه‌ام می‌گذارید: «قتبه جان! ما خانواده‌ای هستیم که قبل از وارد شدنِ مصیبت و بلا چاره‌جویی می‌کنیم و مثل دیگران دوست داریم خودمان و خانواده و اموال‌ِمان سالم باشند، اما وقتی مصیبت اتفاق افتاد، تسلیم قضا و قدر الهی شده و راضی به رضای خدا هستیم. بنابراین دیگر ناراحتی و غم معنا ندارد.»

مبهوت می‌مانم. این‌همه وسعت روح؟



*بر اساس روایتی از زبان قُتبه أعشی در دیدار با امام صادق ع.

أعیان الشیعه، ج1، صفحه 664

بحارالانوار ج47، ص268، حدیث 39




منتشر شده در نشریه خانه خوبان، مرداد ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۱
معصومه انواری اصل
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ق.ظ

زیر بار نرفت



عصبی و ناراحت آمده بود خانه و به زنش گفته بود می‌خواهد بی‌معطلی برود سفر؛ هرچه هم زن جلز و ولز کرده بود که «الان چه وقت سفر است، حداقل بگو کجا می‌روی؟» لام تا کام حرف نزده بود. توشه‌ای برداشته بود و با اسب‌اش راهی شده بود. داشت خون خون‌اش را می‌خورد. باورش نمی‌شد خبری که شنیده درست باشد. خدا خدا می‌کرد شایعه باشد یا حداقل حرفِ خودِ حضرت باشد فقط؛ هرچه زور می‌زد نمی‌توانست زیر بار چنین حرفی برود. اصلاً حرفِ خودِ خدا هم که می‌بود توی کَتِ او نمی‌رفت. باید می‌رفت از خود حضرت می‌پرسید؛ باید ته و توی قضیه را درمی‌آورد.

بعد از چند روز تحمل گرما و سختی راه، بالاخره رسیده بود مدینه. کمی از ظهر گذشته بود. قیدِ رفع خستگی و نفس تازه کردن را زد و یک‌راست سراغ حضرت را گرفت؛ گفتند باید توی مسجد باشد هنوز. رفت طرفِ مسجد؛ نزدیک که شد، دمِ درِ مسجد، جماعتی را دید که گِردِ کسی جمع شده بودند. باید خودش باشد؛ پیغمبرص است. جلوتر رفت. حضرت داشت به آرامی مطلبی را برای یکی از آن‌ها شرح می‌داد. 

دهنه‌ی اسب توی دستش بود. نمی‌توانست اخم‌هایش را از هم باز کند: «سلام ای رسول خدا.»

پیامبر ص متوجه‌اش شد؛ اطرافیان کمی کنار رفتند؛ حضرت چند قدم جلو آمد و با خوش‌رویی به او سلام کرد. اما او به خاطر آن خبر، دلِ خوشی از حضرت نداشت؛ دهنه‌ی اسب را وِل کرد و آمد جلو؛ روبه روی حضرت ایستاد. نتوانست لحن‌اش را نرم کند؛ عصبانیت‌اش ریخته شد توی صدایش: «ای رسول! گفتی به یگانگی خدا شهادت بدهیم که دادیم؛ گفتی پیامبری تو را بپذیریم که پذیرفتیم، گفتی جهاد؛ گفتیم چَشم، گفتی نماز؛ گفتیم چَشم. گفتی روزه؛ گفتیم چَشم. گفتی حج؛ گفتیم باشد! هرچه گفتی پذیرفتیم...»

چشم‌هایش پُر از گرگ شد. دست‌هایش را، طلبکارانه، گرفت به طرفِ پیامبرص؛ هردو دستش می‌لرزیدند: «اما مثل این‌که تو به این مقدار راضی نشده‌ای... این حرف‌هایی که شنیده‌ام دیگر چیست؟ همین‌ که می‌گویند توی غدیر خُم این جوان را به خلافت نصب کرده‌ای و گفته‌ای "مَن کُنتُ مَولاه فَعلیٌ ع مَولاه." این را دیگر کجای دلم بگذارم؟ درست شنیده‌ام؟»

پیامبرص فرمود: «بله، درست شنیده‌ای برادر.»

نُعمان دندان‌هایش را روی هم فشار داد. بی‌اختیار ریش‌های جو گندمی‌ خودش را با دست گرفت و کشید. گره ابروهایش کور شد: «بگو بدانم این را از خودت گفته‌ای یا حکمِ خداست؟»

لبخندِ پیامبرص از دیدن عِناد او کم‌رنگ شد: «سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست، این دستور از جانب خدا بود.»

نُعمان بن حارث آتش گرفت؛ پشت کرد به پیامبرص و همان‌طور که دست‌هایش را مُشت کرده بود رفت به طرف اسب‌اش؛ صدایش سگ داشت: «خداوندا! اگر این حکم حق است و  از طرفِ توست از آسمان بر ما سنگ ببار!»

جماعت از رفتار او بُهت زده بودند؛ همه ایستاده بودند به تماشا که سنگی از آسمان فرود آمد و محکم خورد توی سر نُعمان. اسب شیهه‌ای کشید و عقب رفت. نُعمان دَرجا بر زمین افتاد و مُرد. دهان‌ها از تعجب بازماند.1

آیه نازل شد: 

«سَأََلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ/ لِلکافِرینَ لَیسَ لَهُ دافِعٍ/ مِنَ الله ذِی المَعارجٍ...»2

« تقاضاکننده‌ای تقاضای عذابی کرد که واقع شد/ این عذاب مخصوص کافران است و کسی نمی‌تواند آن را دفع کند/ عذابی از طرف خداوندِ صاحب معارج(فرشتگانی که بر آسمان‌ها صعود و عروج می‌کنند)...»




1-ترجمه‌ی‌ تفسیر المیزان، ج20، ص13/ تفسیر نمونه، ج25، ص9/ ترجمه‌‌ی تفسیر مجمع البیان، ج25، ص297

2-سوره معارج، آیه 3-1



منتشر شده در ماهنامه خانه خوبان، مرداد ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۰
معصومه انواری اصل