من هم هستم؟
چشم که میچرخاند همهاش ریشهای سفید یا جوگندمی میدید و یا چهرههایی چهلساله و سیساله، یا مردانی جوان. هیچکدامشان مثل او کوچک نبودند. دستهایش را گذاشت روی زانوهایش و زُل زد به زمین. توی دلش آشوب بود؛ نکند او از این قاعده مستثنی باشد؟ آب دهانش را به زحمت قورت داد. بله، سیزده سال شاید کم باشد. درست است گفتند «همهٔ شماهایی که اینجا هستید» ولی از کجا معلوم او را هم حساب کرده باشند؟ او که هنوز پشت لبش چیزی نروییده بود و حتی صدایش مثل مردها دورگه نشده بود.
سر بلند کرد؛ خیمه پُر بود از مردانی که کیپ تا کیپ نشسته بودند و همه چشم دوخته بودند به دهانِ عمو. لبها خندان بود.
نکند اینها او را مرد حساب نکرده باشند؟ نکند عمو... فایده نداشت. باید حرف میزد. بالاخره که چه؟ باید معلوم میشد که او هم حساب است یا نه.
خودش را جمع و جور کرد. همهی توانش را ریخت توی صدایش و بلند گفت: «عموجان!»
صدایش چرخید توی خیمه و همه را ساکت کرد. سرها برگشت به طرف او. نگاهِ عمو او را گوشهٔ خیمه یافت. مثل همیشه به پسر برادرش لبخند زد: «جانم عمو!»
فرصت مناسب بود، مقدمه نچید، یک راست رفت سرِ اصل مطلب: «آیا من هم جزء کشته شدگانِ فردا خواهم بود؟»
سکوت سنگین شد. خطوطِ چهرهٔ عمو عمیق شد و سرش را پایین انداخت. خدایا! این سکوت علامت چیست؟ نکند بگوید تو هنوز کودکی؟ کفِ دستهایش از این فکر عرق کرد.
عمو سر بلند کرد؛ دلِ قاسم لرزید. چشمهای عمو توی آب غرق شده بود: «قاسم جان! تو اول سؤال مرا جواب بده، بعد من جواب تو را میدهم. بگو ببینم پسرِ برادرم، مرگ پیش تو چگونه است؟»
تأمل لازم نداشت، فکر کردن نمیخواست؛ حرف دلش را زود بر زبان آورد: «عمو، مرگ نزد من از عسل شیرینتر است، اگر بگویید من هم فردا شهید میشوم مژده است برایم.»
عمو چند لحظه زل زد به او و انگار یاد کسی افتاد. آهی کشید و گفت: «بله قاسم جان، تو هم فردا کشته میشوی؛ اما... بعد از مبتلا شدن به دردی سخت...»
برقِ خوشحالی از چشمهای قاسم باریدن گرفت؛ شب برایش روشن شد. خدایِ من، او هم در رکابِ عمویش جان میداد؟ پس درد هرچه هم سخت باشد چه اهمیتی دارد؟ او عاشق شهادت در راه خدا و کشته شدن در کنار عمویش حسین ع است؛ هرجور باشد؛ سخت یا آسان، فرقی نمیکند. خیالش راحت شده بود. گفت: «خداراشکر که چنین حادثهای رخ میدهد.» و خنده دندانهای زیبایش را نمایان کرد. انگار حسنِ مجتبی ع خندیده باشد.
شب عاشورا_حضرت قاسم ع
منتشر شده در فصلنامه اشارات، پاییز ۹۵