دماوند
لیلا همینطور ایستاده بود کنارِ اتاق و تقلّای آنها را تماشا میکرد.
پروین آمد روبرویش ایستاد و زل زد توی چشمهای او: «لیلا!»
لیلا نگذاشت حرف پروین تمام شود؛ لبخند زد و مثل کوه گفت: «نه»؛ انگار دماوند بگوید نه.
پروین پشت کرد به او و دوباره رفت جلوی آینه.
شیوا کِرِم را مالید توی صورتش و گفت: «حداقل نگو که با ما هستی.» و پُقی زد زیر خنده.
مریم چشمهایش را به پروین نشان داد: «خوب شد خطش؟»
همیشه بساطشان همین بود. جایی که میخواستند بروند، او لباسهای تمیز و مرتبش را میپوشید، چادرش را سر میکرد و میایستاد کنار منتظر بقیه.
هِی زیر گوشش میگفتند: « لیلا، یه کم...»
«چشمات رنگ نداره، فقط کمی ریمل...»
« یه خُرده کرِم و یه ذره ریمل که اصلأ معلوم نمی کنه.»
« یه رژِ دخترونه...»
گاهی مسخرهاش میکردند: «تلویزیون سیاه سفید منقرض شد، تو هنوز سیاه سفیدی؟»
دستش میانداختند: «میمونی روی دستمون ها!»
عصبانی میشدند: «شورشو درآوردی تو...»
ولی او قبول نمیکرد: «وقتی یه خُرده زدم، یواش یواش زیادشَم میزنم.»
نه وسوسه، نه تمسخر، نه دست انداختن، نه عصبانیت؛ هیچکدام بر شخصیت محکم او کارگر نبود. لبخند میزد و میگفت: «نه!» انگار دماوند بگوید نه!
.
.
«المؤمنُ کَالجَبَلُ الرّاسِخ؛ لا تُحَرِّکُهُ العَواصِف.»
«مومن مثل کوه محکم است و هیچ تندبادی او را تکان نمیدهد.»1
پی نوشت:
1-امیرالمؤمنینعلیهالسلام، بحارالانوار، مجلسى، ج39، ص351
منتشر شده در نشریه خانه خوبان، آذر ۹۵