پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۲۱ ق.ظ

دماوند



لیلا همینطور ایستاده بود کنارِ اتاق و تقلّای آنها را تماشا می‌کرد.

پروین آمد روبرویش ایستاد و زل زد توی چشم‌های او: «لیلا!»

لیلا نگذاشت حرف پروین تمام شود؛ لبخند زد و مثل کوه گفت: «نه»؛ انگار دماوند بگوید نه.

پروین پشت کرد به او و دوباره رفت جلوی آینه.

شیوا کِرِم را مالید توی صورتش و گفت: «حداقل نگو که با ما هستی.» و پُقی زد زیر خنده.

مریم چشمهایش را به پروین نشان داد: «خوب شد خطش؟»

همیشه بساطشان همین بود. جایی که می‌خواستند بروند، او لباسهای تمیز و مرتبش را میپوشید، چادرش را سر میکرد و می‌ایستاد کنار منتظر بقیه.

هِی زیر گوشش میگفتند: « لیلا، یه کم...»

«چشمات رنگ نداره، فقط کمی ریمل...»

« یه خُرده کرِم و یه ذره ریمل که اصلأ معلوم نمی کنه.»

« یه رژِ دخترونه...»

گاهی مسخره‌اش میکردند: «تلویزیون سیاه سفید منقرض شد، تو هنوز سیاه سفیدی؟»

دستش می‌انداختند: «می‌مونی روی دستمون ها!»

عصبانی می‌شدند: «شورشو درآوردی تو...»

ولی او قبول نمی‌کرد: «وقتی یه خُرده زدم، یواش یواش زیادشَم میزنم.»

نه وسوسه، نه تمسخر، نه دست انداختن، نه عصبانیت؛ هیچکدام بر شخصیت محکم او کارگر نبود. لبخند میزد و میگفت: «نه!» انگار دماوند بگوید نه!

.

.

«المؤمنُ کَالجَبَلُ الرّاسِخ؛ لا تُحَرِّکُهُ العَواصِف.»

«مومن مثل کوه محکم است و هیچ تندبادی او را تکان نمی‌دهد.»1



پی نوشت:

1-امیرالمؤمنین‌علیه‌السلام، بحارالانوار، مجلسى، ج39، ص351



منتشر شده در نشریه خانه خوبان، آذر ۹۵

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۲۷
معصومه انواری اصل

آرایش

تمسخر

دختر

مؤمن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی