پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۱ ق.ظ

چراغِ زرد


                                                                                                                     

«سلام، کجایی فرهاد؟ خیلی دیر کردی. من از ساعت 10 اینجام.»

مسعود به صفحهٔ مانیتور چشم دوخته بود. دستش رویِ صفحه کلید حرکت کرد: «سلام، معذرت میخوام یلدایِ من. خوابگاه همین طوریه دیگه. یکی از بچه ها تا همین الان داشت ورّاجی میکرد. به زور ردش کردم. ولی باور کن همش به یاد تو بودم. خب، چطوری گلم؟»

صدای پا آمد. مسعود با عجله صفحهٔ چت را بست و از روی صندلی بلند شد. به طرف در اتاق رفت و آهسته بازش کرد. تاریک بود. چند ثانیه به تاریکی خیره شد. سایه ای از مادرش را دید که داشت به طرف آشپزخانه میرفت. به همان آهستگی در را بست و دوباره روبه روی مانیتور نشست. صفحه را باز کرد.

-خوبم، ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود فرهاد. (شکلک غمگین)

-فرهاد؟ چرا جواب نمیدی؟

مسعود تایپ کرد: «ببخشید، یکی  از دوستام  اومده بود سَر وقتم.» و از آیکون شکلک ها، شکلک لبخند را اضافه کرد.

-الکی نگو، تو داری با یکی دیگه هم میچَتی! ( شکلک گریه)

-خیلی ممنون یلدا خانم، حالا دیگه بهم شک داری؟ دو ماه بس نیست برای اعتماد کردن به من؟

شکلک گریه را ضمیمه کرد.

-آخه تو همش وسطِ حرف غیب میشی فرهاد.

-اینجا خوابگاهه خب، خونهٔ خودم که نیست. یهو یکی میاد. تازه خودتم خیلی غیبِت میزنه. خوبه منم به تو شک کنم؟

-من خونه ام. خانوادم هستن. ولی  خوابگاه...

-خوابگاه که بدتره!

-وای فرهاد، فک کنم مامانم داره میاد توی اتاقم. بای.

-یلدا...

چراغ یلدا خاموش شد. مسعود وا رفت. چند دقیقه منتظر ماند امّا خبری نشد. همینطور بیخود هِی کلیک کرد رویِ صفحه. باز هم صدای پا آمد. خواست بلند شود که درِ اتاقش باز شد.

«می دونی ساعت چنده؟ هر کاری داری با کامپیوتر، روزا انجام بده. شب وقتِ خوابه.»

مسعود دور از چشم مادرش صفحه را بست و همانطور که دستش رویِ موسِ سیاه رنگ بود گفت: «چشم مامان، الان می خوابم.»

مادر به صفحهٔ کامپیوتر نگاه کرد: «به جای این کارا به درساتون برسین. امسالم که هزار ماشاالله کنکور داری. اصلأ لای کتابو وا میکنی؟ مهسا هم از تو یاد گرفته دیگه. مدام میشینه پای کامپیوتر، درسَم بی درس.»

مسعود بلند شد و روبه روی مادرش ایستاد: «باشه، تو برو بخواب، منم الان میخوابم. مهسا خوابیده؟»

مادر گفت: «اونم مث تو.» انگشتِ اشاره اش را گرفت جلویِ صورتِ مسعود: «اینجوری نمیشه، باید یه فکری براتون بکنم.» و پشت کرد و رفت. مسعود دوباره نشست و مسنجر را باز کرد. چراغ یلدا روشن شده بود. 



چشم که باز کرد پدرش داشت با کامپیوتر وَر میرفت، تند بلند شد و توی رختخوابش نشست: «بابا، چیکار میکنی؟ با اون چیکار داری؟»

پدر به او نگاه نکرد و به کارش ادامه داد. فیش ها را برداشت و سیم کامپیوتر را از پریز کشید. همه را پیچید تویِ هم و در دست گرفت.

مسعود پتو را کنار زد و از جا پرید. صدایش را بلند کرد: «اونارو چرا درآوردی بابا؟»

«چی شد از خواب پریدی؟ هنوز ساعت دوازدهه. خیلی زوده که!»

مسعود هیکل تنومند پدرش را در مقابل خود دید. چینِ پیشانی و ابروهای گره کردهٔ پدر، او را ترساند. صدایش را پایین آورد: «نبرش بابا، من هزار تا کار دارم.»

پدر پوزخند زد و به طرفِ در رفت. درِ نیمه بازِ اتاق را کاملاً باز کرد: «واقعأ کار شبانه آدمو خسته میکنه. انقد زحمت نکش پسر.»

مسعود بازوی پدر را گرفت و به صدایش حالت التماس داد: «بابا، خواهش می کنم نبرش، قول میدم دیگه شبا نشینم پای کامپیوتر. قول میدم.»

«صد بار قول دادی. خودتو مسخره کن.»

مسعود توی چارچوب در ایستاد و راه پدرش را سدّ کرد: «من یه کار مهم دارم امشب. کارم که انجام شد خودم اینارو میارم بهت میدم. به جون مامان میارم.»

«این چه کار مهمیه که فقط شبا میشه انجام داد؟»

مسعود گردنش را کج کرد: «بابا فقط امشب، توروخدا.»

پدر چند لحظه در سکوت به مسعود خیره شد. دستش را بالا آورد و در هوا تکان داد: «فقط تا ساعت یازده وقت داری. ایندفعه دیگه کوتاه نمیام. حواست باشه.» و با عصبانیت سیم ها را به سینهٔ مسعود کوبید و رفت. مسعود آنها را توی  هوا قاپید و نفس راحتی کشید. درِ اتاق را بست و روی تخت نشست. صدا از اتاق مهسا بلند شد. پدر رفته بود سر وقتِ او.



-سلام یلدا جان. خوبی؟ میخوام یه چیزی بگم.

-وای، فرهاد سلام. تو خوبی؟ منم میخوام یه چیزی بگم، بیچاره شدیم فرهاد!

-چی شده؟ چرا بیچاره شدیم؟

-تو اول حرفتو بزن بعدش من میگم.

-نه یلدا، تو اوّل بگو.

-باشه. بابام گفته دیگه حق ندارم بشینم پای کامپیوتر. از فردا دیگه نمیتونم باهات چت کنم. (شکلک گریه)

-بابات؟

-آره. فقط تا امشب ازش وقت گرفتم. چیکار کنم فرهاد؟ من بدون تو دیوونه میشم.

-بابات؟

-وا... فرهاد؟ چند بار میپرسی؟ آره دیگه. حتماً مامانم که دیشب اومد تویِ اتاقم بهش گفته دعوام کنه.

.

.

.

-فرهاد؟ چیه؟

-یلدا، تو واقعأ تک فرزندی؟

-فرهاد؟ تو چته؟ چه ربطی داره؟

-راستشو بگو یلدا، خواهش می کنم.

.

.

-یلدا؟

-باشه فرهاد، آره، من یه داداش هم دارم.

-واقعاً؟ اسمش چیه؟

-وای فرهاد، ول کن. تو بگو من چیکار کنم از فردا؟

-خواهش میکنم یلدا، اسمشو بگو. دوس دارم بدونم.

-اسمش مسعوده، دیگه سوالی نداری؟


مسعود آبِ دهانش را قورت داد.

-چند سالشه؟

-ای وای...

-بگو یلدا

-پشت کنکوریه. تموم شد؟

.

.

-فرهاد زودباش الان بابام میاد، تا ساعت یازده بهم وقت داده. کجایی؟

.

.

-فرهاد؟ از این که بهت دروغ گفتم ناراحت شدی؟


.

.

-فرهاد؟


مسعود چند دقیقه همینطور با دهانِ باز خیره شد به صفحه. بعد با دستپاچگی صفحه را بست و کامپیوتر را خاموش کرد. بدنش یخ کرده بود. دستش را تویِ موهایش فرو کرد و لبش را گاز گرفت. بلند شد و چند قدم راه رفت. دوباره نشست و سرش را روی میز گذاشت. 

درِ اتاقش باز شد: «وقتت تموم شد. فیشهارو جدا کن بده به من.



منتشر شده در نشریه دیدار آشنا، اردیبهشت ۹۵

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۲۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی