پِریسکه‌ی جان

هر غروب هزاران طلوع در پی دارد
مشخصات بلاگ

نوشتن فرار از واقعیت نیست؛ غوطه‌خوردن در آن است. نویسنده کسی‌ست که به دنیا امید دارد؛ انسان بدونِ امید نمی‌تواند داستان بنویسد.
فلانری اوکانر

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ

تو برنده شدی



سالن از شدت شلوغی رفته بود روی هوا. یک‌ساعتی می‌شد که بازی شروع شده بود اما هنوز نوبتِ عباس نرسیده بود. من نشسته بودم توی جمعیتِ تماشاگر و دل توی دلم نبود. مسابقاتِ فینال بود. دونفر داشتند وسط سالن همدیگر را فیتله‌پیچ می‌کردند. من اما چشم چشم می‌کردم که عباس را ببینم؛ دوست صمیمی‌ام. بعد از این دونفر نوبت او می‌شد. دلم می‌خواست اول شود. تماشاچی‌ها مدام نیم‌خیز و تمام‌خیز می‌شدند، کف می‌زدند، سوت می‌زدند، فریاد می‌کشیدند، سرتا پایشان هیجان بود. بالاخره کُشتی آن دو نفر هم تمام شد و داور دست یکی‌شان را بالا برد. سالن دوباره رفت روی هوا. چند دقیقه بعد که هیجان‌ها خوابید؛ بلندگو نام عباس را برای مبارزه خواند؛ همه سوت کشیدند اما سوت من آن‌قدر بلند بود که بغل‌دستی‌هایم برّ و برّ نگاهم کردند. خندیدم و داد زدم: «رفیقمه آخه.» و چشم دوختم به درب سالن تا آمدنش را ببینم. بلندگو دوباره نام عباس را صدا زد. حریف‌اش ایستاده بود وسط سالن و شُرشُر عرق می‌ریخت. داور هم، سوت به دست منتظر بود. یک دقیقه دیگر هم منتظر ماندیم، اما نه؛ مثل این‌که خبری از عباس نبود. نام عباس یک‌بار دیگر پیچید توی سالن. خنده ماسیده بود روی لب‌هایم و نگرانی آمده بود توی دلم. پس چرا نمی‌آید این عباس؟ چشم‌های جمعیّت همه درب سالن را نشانه گرفته بود. نه؛ انگار اتفاقی افتاده بود برای عباس، وگرنه باید می‌آمد. من و عباس دو ساعت پیش با هم آمده بودیم سالن؛ او رفته بود رخت‌کن تا برای مسابقه آماده شود، من هم آمده بودم توی جمعیت تا تشویق‌اش کنم. یعنی چه شده بود؟ برای بار چهارم نام عباس از بلندگو خوانده شد. نگرانی حسابی دلم را لبریز کرد؛ بلند شدم تا از لابلای جمعیت خودم را برسانم به دربِ سالن و بروم رخت‌کَن. داور دستِ حریف عباس را به‌عنوان برنده بالا برد. اعصابم ریخت به هم. فشار جمعیت از سرعت‌ام کم می‌کرد. به هر زحمتی بود؛ با هزار تنه و برخورد، خودم را رساندم به دربِ سالن که دیدم عباس تازه دارد می‌آید داخل. فوری دویدم جلویش و شانه‌هایش را چسبیدم: «کجایی تو پس؟ چندبار اسمتو خوندن نبودی.» لب و لوچه‌ام آویزان شد: «حریفت راحت برنده شد!»

عباس چند لحظه ساکت نگاه کرد به داخل سالن، آرام گفت: «وقت نماز بود، رفته بودم نماز جماعت.»

بعد که دید از تعجب دهانم باز مانده است، لبخند زد: «عیب نداره، نماز از هرکاری برام مهمتره رفیق.»


*بر اساس زندگی شهید عباس حاجی زاده



منتشر شده در سایت استان قدس رضوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی