بغضِ ابراهیم
روسری را محکم میبندد دورِ سرش و خودش را میاندازد روی بالش. خیسیِ بالش، گردنش را اذیت میکند. روی آرنج بلند میشود، بالش را برمیگرداند و دوباره سرش را میگذارد روی آن. تخت جیر جیر صدا میکند.
«مامان، چرا اینطوری میکنی آخه؟ خب راضی نیستی بگو نه. من که گفتم تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیافته. مجبورت کردم؟ نه میگی آره، نه میگی نه. حداقل بگو نه، خودتو راحت کن.»
رضا نشسته است کنار او، روی تخت و دست سرد او را گرفته است توی دست و با صدایی نرم این حرفها را کنار گوشش زمزمه میکند.
یکلحظه توی چشمهای رضا نگاه میکند؛ مگر میتواند مانعاش شود؟ نه، نمیتواند... بغض امانش نمیدهد. رو برمیگرداند. سه روز است که بساط خانهشان همین است. مادر اشک میریزد و لام تا کام حرف نمیزند. تا چشمش به رضا میافتد شر شرِ اشکهایش جاری میشود و دستِ آخر سردردش عود میکند و راه به راه استامینوفن است که رضا با خودش میآورد توی اتاق و میدهد به او.
از سه روز پیش که رضا آن حرفها را زده، حسابی او را به هم ریخته. نمیداند چه باید بکند. این سه روز، روزی هزار بار آرزو کرده که ای کاش پدرِ رضا زنده بود تا تصمیم را به او میسپرد. چگونه میتوانست قبول کند که تنها پسرش بگذارد برود و همهی آرزوهای او را با خود ببرد؟ این روزها تند و تند کودکیهای رضاست که میآید جلوی چشمش؛ همهی روزهایی که با عشق، بزرگ شدنش را تماشا کرده بود، یکی یکی زنده میشوند برایش و هر کدام دانهی اشکی میشود و جاری روی گونهاش. رضا... رضا... رضا... کاش میتوانست جلویش را بگیرد. او که نمیتواند مانعش شود، میتواند؟
تلفن زنگ میخورد. رضا از کنار او بلند میشود، میرود توی هال. او که دل و دماغِ حرف زدن ندارد. روسری را دورِ سرش محکمتر میکند و زُل میزند به سقف. دو قطره اشک از گوشهی چشمهایش میغلطند به سمت گوشهایش. نه، نمیتواند مانعِ رضا شود. چارهای جز قبول ندارد. رضا صدایش میکند: «مامان! عمه لیلاست.»
لبهی تخت را با دستش میگیرد و فشار میدهد؛ چطور با لیلا حرف بزند؟ اشکهایش را پاک میکند. روی شانه میچرخد و بلند میشود. تخت جیر جیر صدا میکند. رضا دارد با عمهاش خوش و بش میکند. یک قدم که برمیدارد جلوی چشمش سیاهی میرود. صورتش را لای دستهایش پنهان میکند. نه، نمیشود مانعاش شد؛ حدّاقل او که نمیتواند.
«مامان جان! عمه منتظره.»
راه میافتد و آرام آرام میرود توی هال. رضا از روی راحتی، گوشی به دست، بلند میشود: «عمه جان، مامان اومد، از من خداحافظ.» و گوشی را میگیرد به طرف او و غمگینانه نگاهش میکند و سری تکان میدهد؛ یعنی که به عمه چیزی نگوید. نه، نمیشود؛ نه میشود مانعاش شد و نه میتواند راضی به رفتناش شود. چه کند؟ گوشی را از رضا میگیرد؛ مینشیند روی راحتی. لیلا از آنطرفِ خط سلام میکند. تمام توانش را جمع میکند و هُل میدهد به طرفِ زبانش؛ نه نمیتواند. پیشانیاش را میگذارد روی دست. رضا کنارِ درِ اتاقش ایستاده است؛ آرام میگوید: «مامان، خواهش میکنم.»
دوباره تلاش میکند؛ صدایش را صاف میکند: «سلام لیلاجون.» صدای خودش را نمیشناسد انگار؛ گرفته و دورگه. شک ندارد که لیلا از صدایش همه چیز را حدس میزند اما کاریش نمیتواند بکند.
«سلام صفوراجان، خوبی؟ کجایی یکساعته معطلم کردی؟»
«زیر سایه شما، خوبم، تو خوبی؟»
«قربونت برم، پیشاپیش عیدت مبارک.»
جا میخورد، دستش را میگذارد روی چشمهایش. پاک فراموش کرده است عید را. فکرِ رضا تمام زندگیاش را ریخته است به هم. به روی خودش نمیآورد: «ممنون لیلاجون. عید شمام مبارک.»
«صفوراجان، حالت خوبه؟ صدات گرفته، دل و دماغ نداری انگار.»
«نه خوبم، چیزیم نیست.»
هرطور شده خواهرشوهرش را راضی میکند که حالش خوب است و بالاخره خداحافظی میکنند. گوشی را میگذارد و سرش را تکیه میدهد به پشتیِ راحتی. چه موقعی هم عید شده است خدایا!
صدای رضا از توی اتاق بلند میشود: «مامان، پاک یادمون رفته بود. فردا باید گوسفند قربونی کنیم.»
قربانی کردن گوسفند کاری بود که پدرِرضا هرسال عیدقربان انجام میداد و بعد از فوتش هم، آنها هرسال بر خودشان واجب کرده بودند.
«دارم آماده میشم برم گوسفند بخرم.»
چشمهایش را میبندد؛ فردا باید مراسم قربانی کردن گوسفند را راه بیندازد، اما با کدام حال و حوصله؟ امسال با سالهای پیش فرق داشت، قربانی... امسال او باید چیز دیگری را هم قربانی میکرد انگار. رضا را. آه ابراهیم...حالا حالِ ابراهیم ع را میفهمید. ابراهیمی که عاشق اسماعیل بود ولی میبایست اسماعیلاش را قربانی کند.
اصلاً چه تصادفی! چرا باید درست عید قربان رضا این تصمیم را به او بگوید؟ تصمیمی که نمیشود مانعاش شد. حدّاقلاش این است که او نمیتواند مانع شود. مگر میتواند؟ نه، مثل اینکه امسال دارند او را هم مثل ابراهیم ع آزمایش میکنند. خدای من! ابراهیم... چقدر سخت است این آزمایش! چه بزرگ بودی تو که بی چون و چرا گفتی چشم!
«مامان جان، با من کاری ندارین؟»
رضا ایستاده است وسطِ هال و لباس پوشیده است. قد و بالایش را که برانداز میکند دلش آب میشود و آب فوران میکند توی چشمهایش. رضا شاکی میشود: «لا اله الا الله. مامان، توروخدا اذیتم نکن. چشمات شده کاسهی خون. بخدا دق کردم از دیدنت.»
اشکهایش را پاک میکند. بغضاش را قورت میدهد و آرام میگوید: «برو پسرم. ولی مثل اینکه امسال قربونیِ من چیز دیگهایه.»
رضا چند قدم میآید جلو: «مامان...»
او پیشانیاش را میگذارد روی دست. به اشکها دستور برگشت میدهد، به سختی قبول میکنند: «آره. نمیتونم مانعت بشم رضاجان...»
رضا با چشمهای گرد شده لبخند میزند: «راس میگی؟»
سر برمیدارد. آه میکشد: «برو پسرم، برو از حرم حضرت دفاع کن. من امسال ابراهیمیام که باید از اسماعیلش بگذره. اگه مانعت بشم نمیتونم خودمو ببخشم.»
رضا تند میآید جلوی پای مادر زانو میزند و دستش را میبوسد: «میدونستم نه نمیگی. عیدت مبارک.»
مادر دست میکشد به موهای رضا و هق هق گریه امانش نمیدهد.
منتشر شده در ماهنامه خانه خوبان، شهریور ۹۵