او را از دست نده
راستش را بخواهید از پیشنهادی که پدرم میدهد خوشحال میشوم ولی به روی خودم نمیآورم. فوراً بلند میشوم و لباس مرتّبتری میپوشم و راه میافتم. کمی از ظهر گذشته است. آنقدر ذهنم درگیر آن جوان غریبه شده که گرمای هوا را احساس نمیکنم. باید پیدایش کنم و بیاورماش خانه. فکر نمیکنم یک جوان معمولی باشد. رفتارش نشان میداد که باید یک چیزی توی مایههای پدرم باشد. تا دید ما، بین آن همه مرد، ایستادهایم کنار، غیرتاش جوشید و آمد کمکمان.(۱) خدا کند پیدایش کنم. نکند کسی او را به خانه برده باشد؟ نکند اصلاً توی این شهر آشنایانی دارد و رفته است منزلشان؟ نه، نه، خودم دیدم وقتی ما راه افتادیم، رفت زیر درختی نشست؛ حتماً جایی ندارد برای ماندن.
ببین چه خلوت است کوچهها. مثل اینکه همه خوابیدهاند. چه بهتر! وگرنه پاپِیام میشدند که ببینند کجا میروم سرِظهر. آه، آفتاب درست افتاده است توی چشمم. میپیچم توی آخرین کوچه. این را رد کنم دیگر نوبت گندمزارها و بعد هم "درختِ موعود" است. خندهام میگیرد؛ ببین چه اسمی روی آن درخت گذاشتهام.
خدای من! این پسرک سرِظهر اینجا چه میکند؟ برّهای را در آغوش گرفته و دارد از روبهرو میآید. اصلاً خوشم نمیآید از نگاههای دریدهاش. گاهی میبینماش توی صحرا با گلّهی گوسفندانش؛ خیلی تنومند و خوشچهره است اما دریغ از یک جو حیا. زُل میزند به آدم و نیشاش را تا بناگوش باز میکند. حداقل حُرمت پدرم را نگه نمیدارد. اگر پدرم پیر نبود و یا برادری داشتم هیچوقت چوپانی نمیکردم و هرگز امثال او را نمیدیدم. بهتر است سرم را بیاندازم پایین و فوراً از کنارش رد شوم. دارم سنگینیِ نگاهش را حس میکنم. حتّی میتوانم خندهی تا بناگوشش را هم مجسّم کنم. جز صدای پاهای ما هیچ صدایی نیست. چه کُند راه میرود. الان رسیدهایم به هم. قلبم میخواهد بیاید توی دهانم؛ میترسم از او. میدانم که از پدرم حساب میبرد و هیچ حرکتی نمیکند امّا باز هم وجودش ترسناک است. این کجا و آن جوانِ غریبه کجا! راستی یکوقت جوانِ غریبه ناراحت نشود از پیشنهادم؟ نه، چرا باید ناراحت شود؟ مگر حرف بدی میزنم؟ احتمالاً خوشحال هم میشود. غریب باشی و جایی نداشته باشی... بله، بهتر است فکرهای بیخود نکنم. بالاخره پسرکِ سست عنصر رفت و کوچهها هم تمام شد. خوب شد دنبالم راه نیفتاد.
نسیم خنکی میخورد توی صورتم. رسیدهام به گندمزارها. حالا دارم آن درخت را میبینم. خدای من! فکر کنم خودش است؛ هنوز همانجاست. تکیه داده به تنهی درخت و سرش رو به آسمان است. از نیمرخ، مشخص است که اوست. صورتم داغ میشود؛ خجالت میکشم؛ کلاً با مردها راحت نیستم. امّا چه خلوتی دارد برای خودش؛ یکوقت مزاحمِ خلوتاش نباشم؟ آه، متوجّهام شد؛ دارد نگاه میکند. چقدر باحیاست! فوراً سرش را پایین انداخت. دارد خودش را جمع و جور میکند. اصلاً همین ادب و متانت، و این نگاهِ درستکارش مجذوبم کرده. پاهایم را تند میکنم. خورشید حسابی تابیدناش گرفته است. هیچوقت این موقع ظهر بیرون نبودهام. چند دقیقه طول میکشد تا گندمزارها تمام شود. پنج شش متر مانده است که برسم به درخت. بگذار همینجا بایستم. نزدیکتر بروم هر دو معذّب میشویم. حتماً متوجه میشود با او کار دارم. درست است، بلند شد. دارد میآید طرفم. روسریام را جلوتر میکشم و گوشهی آن را میگیرم جلوی دهانم. یخ کردهام.
زیاد نزدیک نمیآید. چشمهایش را دوخته است به زمین: «سلام خواهرم. شما با من کار دارید؟»
دنبال کلمات میگردم. همیشه برایم سخت است حرف زدن با مردها. مِن و مِن میکنم: «سلام برادر، ما اتّفاق امروز را برای پدرمان بازگو کردیم، ایشان گفتند بیایم و شما را با خود به خانه ببرم تا بابت کارتان از شما قدردانی کنند. تشریف میآورید؟»(۲)
سرش همچنان پایین است. چند لحظه سکوت میکند. میگوید: «مزاحمتان نباشم؟»
«مزاحم نیستید. دستور پدر است...»
لباساش را میتکاند. من جلوتر راه میافتم که راه را نشانش بدهم. نفس راحتی میکشم. چه خوب شد که قبول کرد.
چند قدم که میروم صدایم میکند؛ برمیگردم طرفاش. جدّی و استوار حرف میزند: «خواهرم، اجازه بدهید من جلو بروم و شما از پشت سر بیایید؛ اگر راه را اشتباه رفتم راهنماییام کنید.» مکثی میکند و دستی به پیشانیاش میکشد: «من عادت ندارم پشتِ سرِ خانمها حرکت کنم؛ نمیخواهم چشمم به اندام آنها بیفتد.»(۳) و بلافاصله راه میافتد و از کنارم عبور میکند. میرود جلو. پاهایم چندثانیه میچسبند به زمین. پسرکِ سست عنصر میآید توی ذهنم. چقدر تفاوت! دارم لذّت میبرم از شخصیت و مرام این جوان.
پشت سرش حرکت میکنم. حالا دیگر صد در صد مطمئنم که باید سفارشش را به پدر بکنم. از همین کارش معلوم است که اگر کلّ زندگی ات را هم دستش بدهی، سرِ سوزنی خیانت نمیکند. آدمی که در نگاه امین است در همه چیز امین خواهد بود.
همهی راه را سکوت میکند؛ فقط من هستم که راهنمایی میکنم. بالاخره به خانه میرسیم. در میزنیم. چند دقیقه طول میکشد، اما وقتی در باز میشود پدرم را میبینم که به سختی و عصازنان شخصاً به استقبالمان آمده. جوان مؤدبانه سلام میکند. پدر گرم جواب میدهد و دعوتش میکند توی خانه. همینطور که از حیاط عبور میکنیم ناماش را میپرسد. جوان لبخند میزند: «موسی هستم.»
پدر هم خودش را معرفی میکند: «خوش آمدی موسی جان، من شُعَیب هستم. از لطفی که امروز در حق دخترانم کردی و در آب دادن به گوسفندان کمکشان کردی ممنونم. برو داخل تا بگویم برایت طعامی بیاورند.»
موسی سرش را میاندازد پایین: «وظیفه بود جناب شعیب. زحمتتان ندهم یکوقت.» پدر میگوید رحمت هستید و او میرود داخل اتاق.
بلافاصله میروم کنار پدر و آرام میگویم: «او را از دست نده پدر. استخداماش کن. او جوانی قویّ و امین است.»(۴)
پدر، منظورم را از کلمهی "امین" متوجه میشود. با مهربانی نگاهم میکند: «حتماً دخترم. یک جوانِ امین، لایق خیلی چیزهاست.»
سرم را میاندازم پایین و میروم که برای یک جوانمرد طعام آماده کنم.
پی نوشت:
۱-سوره قصص آیه 23
۲-همان سوره آیه 25
۳-تفسیر ابو الفتوح رازى، ج 8، ص 450
۴-سوره قصص آیه 26
منتشر شده در نشریه آشنا، آذر و دی ۹۵